صدای انفجار مهیبی آمد. برق ها فطع شد و صدای آژیر خطر بلند شد.در تاریکی محض همه به زیرزمین خانه که از قبل توسط پدرم کاملن مجهز شده بود؛ رفتیم.
نمیدانم این زیرزمین که هیچ پنجرهای نداشت و تنها درب ورودی داشت امن بود یا نه.
پدرم لولهای بلند در زیرزمین جاساز کرده بود، یکسر آن از حیاط خانه سردرآورده بود. میگفت این تهویه برای روز مبادا لازم است.
بطریآب، نان خشک شده،کنسرو،پتو،لباس،خشکبارو انگورهای به بندکشیده برای خشک شدن و رادیو و چراغ قوه ولوازم ضروری در زیرزمین گذاشته شده بود.
و هربارپدرم غُر میزد این انگورها چرا هی کم میشود. بابا جان میوه در یخچال هست این انگورهارا برای خشک شدن آویزان کردهام.
من از این قایم موشک شبانه خسته شده بودم.هرچند درزیرزمین به من خوش میگذشت.
در سنی نبودم که درک درستی از جنگ داشته باشم. هرشب میرفتیم پناهگاه و خوابآلود برمیگشتیم بالا.
نمیترسبدم دست خودم نبود.هربار خانوادگی از تهران به جایی در شمال پناه میبردیم؛ من ناراضی بودم و مخالفت میکردم.
درتهران بمب باران شاید نسبت به بعضی شهرها کمتر بود.خیلی یادم نمیآید.
اما این را به خوبی یادم هست که برای خرید گوشت و مرغ خانواده صف میایستادن و حتی کره را حسن آقا بقال سرکوچه یواشکی در لای روزنامه میپیچید و به پدرم میداد.
صفهای بلند برای خرید شیر وگذاشتن شیشه شیر و زنبیل برای نوبت یادم هست.
گوشتهای یخزده، که مادرم بیرون میگداشت تا آب شود،.یادم هست.
با هرصدایی نفسهایمان حبس میشد و فریاد مادرم یا خدا الان کجا رو زدند،درگوشم میپیچد.
یک شب بعداز شنیدن صدای آژیر خطر، همه در تاریکی به زیرزمین رفتند. من مست خواب بودم و نرفتم.
گفتم دیگر هراتفاقی بخواهد میافتد.
پدرم بیدارم کرد گفت خیلی خودسر شدی. از فردا کلید اتاقت پیش منه و موقع رفتن به پناهگاه اتاقت را چک میکنم.
پدرم چقدر نگران خانواده بود. برادرم به سربازی به دمشق رفت. چقدر دیر به مرخصی میآمد.
گاهی از قصد نمیامد خانه تا چهره رنگرو پریده و اندام لاغر اورا نبینیم.
گذشت آن سالها و حالاخیلی چیزها را درک میکنم.برادرم نه در سربازی بلکه براثر بیماری آسمانی شد. پدرم هم همینطور.
پدرم اگر بود میدید که جنگهای بدتری را دیدم.
حال داغدیدههای حاصل از جنگ تحمیلی را درک میکنم. و این را فهمیدم همیشه در تاریخ عدهای میجنگند و کشته میشوند تا عدهای دیگر آزاد زندگی کنند.
بهای جنگ و قحطی و گرانی را مردم میپردازند.
آن هم با جانشان.
سران جنگافروز بعد از جنگ ،باهم دوست خواهند شد.
✍مریم سلیمانی