در پایان وقت اداری، مدیر به اتاقم آمد. برگهای را روی میز گذاشت و گفت:
“لطفن امضا کن. جمعه ۵ صبح باید برای تنظیم قرارداد به اصفهان برویم و شب برمیگردیم.”
هم دلم گرفت از این همه راه، هم خوشحال شدم چون اصفهان را ندیده بودم. برگه را امضا کردم.
جمعه ۵ صبح، با هماهنگی، سوار ماشین همکارم شدم. در مسیر، بلاخره حرف زدیم و کمی مسیر کوتاهتر به نظر رسید. چشمانم از بیخوابی میسوخت. جلسه قرار بود ساعت ۵ عصر برگزار شود. قبل از آن به سمت سیوسه پل رفتیم. خوشبختانه سعادت دیدن آب را در آنجا داشتم. وارد یکی از طاقها شدم. معماری سنتی پل مرا مسحور کرده بود. بوی آجرها به مشامم میرسید و در دل، به این شاهکار آفرین میگفتم. پلی که با ساروج ساخته شده و شنیده بودم یکی از مصالحش تخممرغ است! میگفتند تخممرغ وقتی بشکند و خشک شود، مثل سنگ سفت میشود.
در کنج یکی از طاقها، روی یک تاقچه نشستم، چند لحظهای تامل کردم و عکس گرفتم. اما وقت زیادی نداشتیم. برگشتم به سمت ماشین. میدان بزرگ اصفهان و آن بناهای تاریخی مرا مبهوت کرده بود. از جاهای دیدنی فقط با شتاب عبور کردیم. هنوز ناهار نخورده بودیم و ساعت نزدیک ۵ بود. به محل جلسه رفتیم. بعد از جلسه، به یک رستوران رفتیم و ناهار خوردیم.
در خیابان، مردم اصفهان نگاه سردی داشتند. حتی لحظهای به ظاهرم شک کردم. از همکارم پرسیدم: ظاهر من مشکلی داره؟
پرسید: “چطور؟”
گفتم: “نگاه معناداری میکنن.”
خندید و گفت: “هیچی، خوشتیپی!”
گفتم: “نه، جدی میگم!”
گفت: “اهمیت نده، فهمیدم چی میگی.”
تا مدتها، نسبت به مردم اصفهان خوشبین نبودم. برعکس مردم خونگرم شیراز. اما سالها بعد، نظرم تغییر کرد. با دوستی اهل اصفهان به سفر رفتم. بسیار خانوم بافرهنگ از خانواده فرهنگی و بسیار خنده رو و خوش اخلاق بود.فهمیدم هرکجا باشم، هموطن، هموطن است و همه مردم یک شهر را نباید به یک چشم دید.
بعد از جلسه، سوار ماشین شدیم و با عجله حرکت کردیم. یکدفعه همکارم ترمز زد تا از یک مغازه گز بخریم. اما آن گز، هرگز طعم گزی که پدرم برایم میخرید را نداشت. یا طعم گزها تغییر کرده بود، یا گز پدرم چیز دیگری بود.
همکارم گاز ماشین را گرفت و به سمت تهران حرکت کردیم. در راه، متوجه شدم حالش خوب نیست. دو خط عمیق روی پیشانیاش تا ابرو افتاده بود. پرسیدم: “ببخشید، چیزی شده؟
پاسخ داد: نه، هیچی!
دیگر حرفی نزدم. تمام راه را در سکوت گذراندیم. مثل آدمهای لال، کنارم نشست و بیحرف برگشتیم.
وقتی به خانه رسیدم، خسته و کوفته بودم. اما دیدن خانواده و اتاقم کمی حالم را جا آورد. بعد از شام، روی تختم ولو شدم.
فردا صبح به محل کار رفتم. همان همکار، با لبخند وارد شد و سلام کرد. هیچ نشانی از چهرهی دیشبش نمانده بود. به فکر رفتم. آدمها به چشم برهم زدنی تغییر حالت میدهند. دیشب تمام راه را برایم زهرمار کرده بود و حالا با لبخند نشسته بود! چه شده بود و حالا چه شده؟ خدا میداند…
مریم سیمانی
