از جادهای میگذشتم جاده خاکی بود جادهای که در اطرافش خونههایی هم ساخته شده بود ناگاه چشمم به نوهی خالهم افتاد. تکیه داده بود به تیر چراغ برق . با تعجب پرسیدم: سارا اینجا چیکار میکنی. گفت: سلااااام خوبی. خونه مادربزرگم اینجاست دیگه. مگه یادت رفته. یکم فکر کردم. یادم نیومد. ولی برام مهم نبود که یادم رفته. وارد خونه شدم. همه خانواده کنار هم نشسته بودن. خالمو دیدم. بالای حال خانه زیر یک پنجره قدی نشسته بود. از دیدنم خیلی خوشحال شد. منو محکم بغل کرد و مدام میبوسید. آخه خدا بیامرز وقتی زنده بود، اینقدر هم احساساتی نبود. درِ گوشم مدام یه چیزایی میگفت. با صدایی که کسی نشنوه. در همین حین چشمم به پنجره بالای سرش افتاد. رودخونهای با آب زلال و خروشان جریان داشت. گفتم: وااای خدااای من اینجا عجب جاییه. مگه اینجا رودخونه هم داره. همینطور که تعجب کرده بودم چرا این آب خروشان اصلاً داخل خونه نمیاد؛ پنجره رو باز کردم. پریدم تو آب. جریان آب شدید بود. منو با خودش می برد. پام گاهی به کف رودخونه میرسید. من تو آب تقلا میکردم، جای پایم را در زیر آب محکم کنم. ولی از بودن در اون آب بینهایت لذت میبردم. کم کم به انتهای رودخونه نزدیک میشدم و دونفر واستاده بودند. با کمک اونها از آب خارج شدم. آبی سفید با موجهای کفدار. اونطرف رودخونه همون جاده خاکی بود. همون جادهای که ازش رد شدم. کمی مکث کردم. به مسافت خودم تا خونه خالهم فکرکردم. دلم میخواست از همین آب دوباره به سمت خاله برگردم..جاده خاکی هم به خونه خاله راه داشت. ولی اون لحظه دلم میخواست در جهت مخالف آب برگردم وخودمو برسونم به خالهم. همون موقع از خواب پریدم. هیجان شنا کردن در اون آب رودخونه هنوز در من باقی بود.
شاید باید خودمو به جریان زندگی بسپارم.
مریم سلیمانی
#خوابهای_من