پسری که همیشه دوست داشت جادوگر شود، یک چوب دستی کوچک شبیه به چوب جادوگران در دستش بود. هربار وردی میخاند. چوب را تکان میداد. اما هیچی رخ نمیداد. روزی پیش دوستش که دختری با اعتماد به نفس بود، رفت. درد دل کرد. با ناراحتی چوب دستیاش را پرت کرد و گفت: من هیچ وقت جادوگر نمیشم. دخترک دوید و چوب دستی را برایش آورد. گفت: پدرم به من گفته هیچ وقت نباید دست از آرزوهامون بکشیم. این چوب دستی را نگهدار. به نظرم تو روزی جادوگری قوی میشی. پسرک چوب دستی را دوباره در دست گرفت.
در یک روز ابری هوا سیاه شده بود. تاریکی هر لحظه بیشتر میشد. آنها در دل جنگل بودند. احساس خطر کردند. برای برگشت به خانه راه را نمیدیدند. در جنگل گم شده بودند. پسرک با اعتماد به نفس و باور قلبی وردی خاند. چوب دستی را تکان داد. چوب دستی کار کرد. جنگل روشن شد. راه برگشت به خانه روبهروی آنها باز شد.
دخترک گفت: این همان جادوی باور است.
مریم سلیمانی
داستانک ( کودکان)