دست دخترش در دستش بود. من اینجور فکر میکنم. شاید دخترش باشد. چشمهای دختربچه به اورفته بود. خیلی شبیه به او بود. شمرده وآرام قدم برمیداشت به مغازه رفت. از ترس اینکه مرا نبیند، گوشهای ایستادم و منتظر ماندم. از مغازه بیرون آمدند. دخترش لواشکی را لیس میزد. دیگر مطمئن شدم دخترِ خودش است.
به خودش رفته است. سوار ماشین شد.
باعجله سوار ماشین شدم و با فاصله تعقیبش کردم. خدا کند مرا نبیند. در یک خیابان فرعی پیچید و وارد پارکینگ یک ساختمان شد.
ده دقیقه صبر کردم. دل رفتن نداشتم. دلم میخواست زنگ تمام واحدها را بزنم. بلکه صدایش را بشنوم.
فردا ساعت هفتونیم صبح نزدیک آن ساختمان منتظر ماندم. همسرش چی؟اگر .. چه فرقی میکند. من نمیخواهم مزاحمتی برای او داشته باشم. فقط میخواهم اورا ببینم.
از دیروز حالم عوض شده است. نمیدانم تقدیر چطور دوباره او را سر راه من گذاشت.
ساعت هشتونیم با ماشین بیرون آمد. دخترش از پنجره ساختمان صدا زد :مامان مامان وایستا!
دختر بچه عروسک میمون بغل بیرون آمد و گفت: مامان گوشیت.
دنبالش حرکت کردم. در تقاطع چهاراه پشت چراغ قرمز ایستاد. کنار ماشینش آمدم. باعینک و کلاهی که داشتم مطمئن شدم مرا نمیشناسد.
گفتم: ببخشید خانوم خیابان امید شمالی کدام است؟
گفت: سواد که داری عینکت را بردار تابلو را بخوان.
گفتم: ممنون ببخشید قصد مزاحمت نداشتم
گفت: بله شما را خوب میشناسم
چراغ سبز شد. و حرکت کرد.
مریم سلیمانی