ساعت از نیمهشب گذشته و فکر تو خواب را از چشمانم ربوده است.
تو آمدهای و آرامم را بردهای، بی آنکه حتی بخواهی.
کاش میشد همین لحظه افکارم را پست کنم، بی هیچ پردهای.
نمیدانم تو هم گاهی به من فکر میکنی یا نه…
من هر لحظه دیوانهوار به تو فکر میکنم.
جانِ دلم، هیچ دلیلی نداری که مرا به یاد بیاوری،
و این منم که بیهیچ دلیل عاشقت شدهام.
به دلت هم نمیافتد که شاید من بیقرار تو باشم؟
نه… گمان نمیکنم.
دیدن عکسهایت مرا حریصتر میکند.
میشود از دور هم به تو نزدیک باشم؟
میشود هر لحظه تو را بدون هیچ توقعی دوست بدارم؟
اما چرا وقتی اسمت را میشنوم، دلم آشوب میشود.
چرا وقتی به تو فکر میکنم، همهچیز از دستم میرود.
نمیدانم…
فقط میدانم این عشق، بیمنطق و بیپایان است.
نه چیزی میخواهم، نه توقعی دارم…
فقط تو را میخواهم، هر لحظه، حتی از دور.
بین ما هیچچیز نبوده و نیست،
اما بگذار گاهی بیخبر و بیدلیل، یادت بیفتم.
بگذار بگویم: دوستت دارم، حتی اگر تو ندانی.
به چشمانم نگاه کن…
حتی اگر سکوت کنی، من صدای دلت را میشنوم.
مریم سلیمانی
#نامههای_خیالی