در شبی که برف همهجا را سپیدپوش کرده بود، بهطور اتفاقی با هم آشنا شدیم. اولین قرار را در کافهای دنج گذاشتیم. از پشت پنجرهی بخارگرفتهی کافه، خیابان آرام و پر از رد پای عابران را نگاه میکردم و منتظر مردی بودم که ساعتها با او صحبت کرده بودم، اما هرگز ندیده بودم. صدای موسیقی ملایم از بلندگوهای کافه پخش میشد و بوی شیرینی تازه و قهوه فضا را پر کرده بود. احساس میکردم این لحظهها چقدر به دلم چسبیدهاند.
مرتب به ساعت نگاه میکردم. هنوز دیر نکرده بود. دستم را دور فنجان قهوه حلقه کرده بودم تا سرمای انگشتانم کمی کم شود. ناگهان چشمم به مردی قدبلند که با آرامش قدم میزد، افتاد. همان مرد وارد کافه شد و مستقیم به سمت من آمد. کنارم نشست. او خیلی عادی برخورد کرد، اما قلب من تند میزد. نمیتوانستم کنترلش کنم.
ما بارها و بارها با هم صحبت کرده بودیم. صدای بم و گرمش برایم کاملاً آشنا بود. اما دیدنش حال دیگری داشت. بعد از شش ماه مکالمه تلفنی، این اولین قرار ما بود. انگار همیشه همینجا بوده، در کنارم، اما حالا در این کافه نشسته بودیم.
این دیدار از دل شبی شروع شد که تنها در خانه بودم. شبی که برف به آرامی میبارید و دلم گرفته بود. شبکههای اجتماعی را گشتم تا از این حال و هوا بیرون بیایم. چشمم به چند پست افتاد؛ جوکهایی نوشته بود که باعث شد بلندبلند بخندم. صدای خندهام، بعد از مدتها، خودم را هم متعجب کرد. زیر یکی از پستها کامنت گذاشتم و از او بابت لبخندی که به لبم آورد، تشکر کردم. احساس راحتی میکردم، مثل کسی که سالهاست میشناسد.
پاسخش سریع آمد. وقتی دیدم به این زودی جواب داده، به ساعت نگاه کردم. سه نیمهشب بود. نوشته بود: «بیدارید؟» نوشتم: «بله.» پرسید: «میتونم با شما صحبت کنم؟ حالم خوب نیست.» حالم خوب نبود. برای همین نوشتم: «بله، مشکلی نیست.» خواهشی کرد که شمارهام را بدهم. مکثی کردم. تعجب کرده بودم. اما در برابر آن خواهش مقاومت نکردم. شمارهام را نوشتم و فرستادم. همان لحظه تماس گرفت. مکالمهای که انگار بین دو دوست قدیمی جریان داشت، شروع شد. در آن تماس، انگار همهچیز آشنا بود، هیچ فاصلهای نبود.
حالا او مقابل من نشسته بود. عینکم را برداشتم و به او نگاه کردم.
_ حالا که همدیگر را دیدیم، دوستیمان چه فرقی خواهد کرد؟
با همان لحن همیشگی گفت:
_ تو بداخلاق خودمی. هیچی مثل قبل.
چشمهایم به او خیره بود. کمی به عقب تکیه داد و گفت: هیچی. تو همونطور که بودی، من هم همونطورم. فقط حالا اینجا هستیم، در کنار هم. این جمله ساده، اما دلگرمکننده، برایم آشنا بود. حس کردم هنوز همان راحتی و خودمانی بودن که در تلفن بود، در فضای واقعی هم حضور دارد. این حس که هیچ چیز تغییر نکرده است، حتی در حضور هم.
بعد از کمی صحبت، باید از کافه خارج میشدیم. برف همچنان آرام میبارید. دانههای سفید زیر نور چراغهای خیابان میدرخشیدند، مثل هزاران خاطرهای که از آن شب در ذهنم باقی میماند. جای پای قدمهایش در برف به جا میماند و من با خود فکر کردم که آیا این جای پاها برای همیشه در خاطرم میماند؟ آیا این رد پا، نمادی از چیزی است که هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد؟
دیدار ما تکرار شد و دوستیمان ادامه پیدا کرد. اما هنوز هر زمستان که برف میبارد، یاد اولین دیدارمان میافتم. یاد آن کافه، جای قدمهایش در برف، و گرمایی که در دلم ایجاد کرده بود. انگار برف هر سال، برای من به نمادی از یاد تو تبدیل شده است.
برف همیشه یادآور دوست داشتن توست.
مریم سلیمانی
