به محض بیدار شدن از خواب تصمیم گرفتم، برخلاف تنبلیام عمل کنم. یک فنجان قهوه خوردم. سریع یه اسنپ گرفتم و به پارک آمدم. چهل دقیقه پیادهروی کردم. دست بر برگها و تنه درختان کشیدم. دلم میخواست برای پنج الی ده دقیقه درختی را بغل کنم. اما رفت و آمد در پارک این اجازه را به من نمیداد. برگها آرام آرام از نوک شاخهها جدا و رها میشدند. پاییز فصل رها کردن افکار و رفتار و آدمهایی است که تعلق به ما ندارند. برای ما نه تنها مفید نیستند، بلکه مضر هستند. باید زندگی کردن را از پاییز بیاموزیم. برگهایش را از خود جدا میکند و بی شاخ و برگ میشود. به امید گذر از زمستان و آمدن بهار منتظر میماند. تا ساقه و برگ جوانو تازه جوانه زند. پنج دقیقه است که دارم استراحت میکنم. درست همان جایی نشستم که دفعه قبل نشسته بودم. سه پسر بچه فوتبال بازی میکنند. اولی به دومی گفت: حسین فوتبالش خوب شده. کودکی دوران شیرین و گذرایی است. گذری که در تک تک سلولهای بدنت مینشیند و بزرگی تو را تحت شعاع قرار میدهد. پیرمردی با کت و شلوار کردی با قدمهای کوچک ، تکه تکه راه میرود. میخواهد همچون روزهای جوانی پاهای بیجانش را استوار نگاه دارد. هنگام نوشتن چشمم به چند لکه قهوهای دستم افتاد. به نظرم دو ماه پیش دستانم انقدر لک نداشت. پوست من در برابر آفتاب آسیبپذیر است. اما پوست خالخالی هم بد نیست. دختری جوان و مردی مسن از دور میآیند. از طرز صحبت و رفتارشان اینطور به نظر میاد پدر و دختری باشند. دختری که پدر را مجبور به پیادهروی کرده است. سگی با موی فرفری سفید و مشکی را دیدم بر روی نیمکت کنار صاحبش دراز کشیده بود. برای او دست تکان دادم. من را دید. هیچ عکس العملی نشان نداد. انگار آمده بود از هوای پارک لذت ببرد. دلش نمیخواست راه برود. سگ قهوهای پاکوتاهی بسیار خوشحال به سمت آن پسربچهها دوید. باذوق دور آنها میچرخید. پیش صاحبش برگشت. مرتب میدوید.دقیقن مثل آدمها یکی آرام و یکی پر جنب و جوش. از رو نیمکت بلند شدم. به سمت درب خروجی راه افتادم. دو پسر بچه به سمت من آمدند. خاله این بیسکویتها را دونهای هفت هزار تومان از ما میخری. نگاه کردم. دو تا بیسکویت در دستشان بود. گفتم نه. آنها رفتند. کمی جلوتر نمیدانم چرا یه حسی گفت برگرد. برگشتم. آنها را صدا کردم. به سمت من آمدند.
پرسیدم: کلاس چندم هستید.
گفتند: کلاس هشتم.
پرسیدم: از مدرسه تعطیل شده اومدین پارک
گفتند: بله
پرسیدم: بااین پول میخواید چه کار کنید.
گفتند: میخوایم آب معدنی بخریم.
گفتم: خب چرا پس بیسکویت خریدید.
گفتند: بیزینس میکنیم. میخریم گرونتر میفروشیم.
گفتم: کسی بیسکویتها را به شما داده. سرشان را تکان دادند.
بیسکویتها رادانهای ده هزار تومان از آنها خریدم.
لبخندی زدم و گفتم موفق باشید.
از پارک خارج شدم. رفتم سوپرمارکت روبهروی پارک و کمی خرید کردم. آن دو پسر بچه وارد شدند. زیر چشمی به من نگاه کردند. من نگاهم را به اجناس انداختم. دو آب معدنی خریدند و رفتند. به خانه آمدم یسکویتها را از کیفم درآوردم. به ناگاه یاد کودکی خودم افتادم. در دوره دبستان شاید چهارم دبستان بودم به همراه خواهر و دخترخالهام که از من بزرگتر بودند دست به شیطنت زدیم.برای تلفن باجه از عابرین سکه میگرفتیم. هرچند ما تلفن داشتیم. پولها را جمع کردیم و سه تا کیتکت خریدیم. خیلی به جونمون چسبید. خندهکنان میرفتیم که صدایی شنیدیم. آااهای بچهها. سرمان را بالا کردیم. از بالکن خانه پیرمردی نشسته بر روی صندلی تمام ماجرا را دیده بود. گفت: برگردید خونه تا به خانوادههاتون نگفتم. سریع پا به فرار گذاشتیم.
الان میفهمم چرا کشش داشتم از بچهها بیسکویتهارا بخرم.
مریم سلیماتی