امید و آرزو
همهچیز از همان حجرهی فرشفروشی در بازار شروع شد.
فرشها را یکییکی ورق میزدم و با انگشتانم لطافت بافتشان را لمس میکردم. به تراکم و شانههای منظمشان، به دستان هنرمند و صبور فرشبافان با دقت نگاه میکردم.
لمس این تار و پودهای هماهنگ، برایم تجلی نظم و همبستگی جهان هستی بود.
طرحهای کهن و رنگهای عمیقشان مرا شیفته میکرد. دلم نمیآمد رویشان راه بروم، انگار باید آنها را با چشم و جان لمس کرد، نه با پا.
روی یکیشان دراز کشیدم، خواستم با تمام وجودم ذوق، هنر و دستهای توانگر بافنده را احساس کنم و بگذارم آن حس، در بافت سلولهام راه پیدا کند.
از حجره بیرون آمدم که صدایی از پشت سرم گفت:
– خانوم! چند لحظه صبر کنین…
سر برگردوندم.
پسری نسبتاً جوون بود. گفت:
– اگه اینا نظرتونو جلب نکرده، یه فرش جدید دارم، رو دیواره. بهتره یه نگاهی به اونم بندازین.
برگشتم و دستم رو روی فرش کشیدم.
بین نقشهای گنبدی، طاووسها، و پرندههای ریز، رنگهای قرمز، آبی لاجوردی و سبز یاقوتی چشمم رو گرفت. انگار منو برد به یه باغ خیالانگیز توی دنیایی دیگه.
خودمو دیدم در حال قدم زدن توی اون باغ، رنگها تو وجودم تنیده شده بودن، و من در دل اونها حل شده بودم.
صدای پسر دوباره منو به خودم آورد:
– خوشتون اومد؟
– آره، خیلی قشنگه.
– واقعاً که هست…
– یه وقتی که وقت داشتم برمیگردم.
– وقتیتون کیه؟ یعنی کی وقت دارین؟
نگاهش کردم. طعنهای تو نگاهش نبود، فقط صمیمیت بود.
– نمیدونم… خدافظ.
– فقط یه لحظه… این کارت رو داشته باشید. شمارهی حجرهست.
پشت کارت، شمارهای نوشت.
– اینم شمارهی گوشیمه. هر کاری داشتین، من در خدمتم.
با نگاهی مجذوب، کارت رو گرفتم و تشکر کردم.
– من امیدم، حجرهی پدرمه. شما؟
– آرزو.
لبخند زد.
– به اسم من؟
– نه…
– ولی امید و آرزو خودش یه جملهست… یه دنیا مفهوم توشه.
از طبع لطیفش خوشم اومد.
– میشه شمارهتونو هم داشته باشم؟ اگه فرش جدیدی اومد، خبرتون کنم.
– بله.
شمارهمو تو گوشی موبایلش ذخیره کرد.
– اگه جایی میرید، هوا خیلی گرمه. ماشین دارم، برسونمتون.
– مرسی، نه. میخوام تو بازار صنایعدستی قدم بزنم، بعدم یه چیزی بخورم.
چشماش برق زد:
– چه خوب! اجازه میدین همراهتون شم؟ یا حداقل، همقدم…
سری تکون دادم. هرچی من بیتفاوتتر، اون مشتاقتر.
کمکم یه گرمای لطیف توی وجودم حس میکردم. با همهی تفاوتهامون، یه جور همبستگی احساسی بینمون شکل گرفته بود.
در حال تماشای کیفهای چرمی بودم. گفت:
– اگه خوشتون اومده، بریم داخل.
– نه، من به چرم علاقه دارم، ولی نه اندازهی نخهای رنگی فرش و گلیم.
اونا یه چیزی دارن… جون دارن. هر نخش انگار یه تکه از دل یه آدمه، از خیال یه زنِ بافنده، از صبوری یه دنیا…
– شما خیلی خوشذوق و بااحساسین… ولی کاش یه کم از این نگاه رو هم به آدما منتقل میکردین!
برگشتم و نگاهش کردم.
با خنده گفت:
– تو رو خدا، اول دوستی قهر نکنینا!
لبخند زدم.
– شاید یه کم سرد شده باشم، ولی بیاحساس نیستم…
ذوقزده شد.
– موافقین قبل از غذا، بریم یه کافه سنتی؟
– آره، چون میتونیم از کولرش استفاده کنیم و یه کم خنک شیم!
خندید:
– ببخشید، اصلاً حواسم به گرما نبود…
و با هم وارد کافه شدیم.
حالا دو سال از اون روز گذشته. با همهی بالا و پایینهاش، هنوز کنار هم موندیم.
و من خوب میدونم دلیلش فقط اینه که:
“امید” نمیذاره “آرزو” دوباره یخ بزنه.
مریم سلیمانی
#داستان_ کوتاه
