وارد پارک شدم. هنگام گذر، نزدیک به خانم و آقایی مسن همراه سگی که روی نیمکت نشسته بودند شدم. سگ کوچولو، پاکوتاه و پشمالو، دور یک چشمش حلقهای قهوهای داشت. شروع به پریدن و بلند پارس کردن کرد و دور صاحبش میچرخید؛ انگار میخواست از آنها محافظت کند.
لبخندی زدم و در حین قربانصدقه رفتنش گفتم: «باشه، باشه خوشگلم، دارم میرم.»
بیشتر به خاطر انرژی همین حیوانات و گیاهان به پارک میآیم. آن طرفتر، سگهای زیبای دیگری هم با هم بازی میکردند. گربهای را دیدم پشت یک نیمکت، چشم تیز کرده و کمرش را قوس داده بود، آماده برای حمله. انگار بر عکس شده بود.
با خودم فکر کردم: تمام دنیای حیوانات همین است؛ غذا به وقت نیاز و جایی برای خواب. از گربه تا شیر، از پرنده تا خزنده، چقدر از این زمین را اشغال کردهاند
.
امان از آدم! آدمی مگر چشم و دلش سیر میشود؟ دنیا را هم به او بدهند، باز میطلبد. اصولاً زنده بودن یعنی خواستن. آدم زنده با طلب و خواستن زنده است.
آدمی که مرد، دیگر چیزی نمیخواهد…
بعضیها هم با آگاهی، بعد از مرگ حتی زمینی را هم اشغال نمیکنند؛ تبدیل به بذر درختی میشوند و به طبیعت برمیگردند.
مریم سلیمانی
