بعداز ظهر که از سرکار به خانه آمد.کمی روی تخت دراز کشید. کلافه بود. نمیدانست چرا. بعد از کمی استراحت رفت آشپزخانه یک فنجان قهوه درست کرد.گذاشت روی میز پذیرایی. رفت در اتاق کارش. از کتابخانه کتاب مثنوی مولانا جلد ۱ را برداشت و یک دفعه چیزی از لای کتاب جلوی پایش افتاد. شاخه گل نرگس خشک شده بود.خشکش زد. مات شد. با تعجب نگاهش کرد.شاخه گل خشک را برداشت. چرا الان باید از لای کتاب بیفته؟ چرا باید اصلا این کتاب رو برمیداشتم؟ فکرش درگیر شد. کلی هوایی شد. دودل شد. نمیدانست چکار کند. یاد پرستو افتاده بود.الان کجاست. چکار میکنه. اصلا چرا باید یادش بیفتم.
این اتفاق از نظر خودش اتفاقی نبود. بعد از دو سال اینطور هوایی شود، مردد بود زنگ بزند بهش یا نه. گوشی را برداشت و تماس گرفت.
الو سلام و بعد سکوت
احتمالا پرستو هم از تماس او متعجب شده است.
_ میتونم ببینمت؟ پس منتظرم
سیاوش پرستو را به خانه خود دعوت کرد. کمی خانه را مرتب کرد؛ ساعت ۶/۵ زنگ خانه زده شد. خانهایی قدیمی و حیاطدار و بازسازیشده که خانه پدری سیاوش است.
پرستو به خانه آمد. بعد از احوالپرسی همه چیز عادی به نظر می آمد. دیدار دو دوست قدیمی و صحبت از کار و خاطرات دورهمیهای دوستان مشترک. به پیشنهاد سیاوش دو مینو بازی کردند. هنوز پرستو علت این دیدار را نپرسیده است.
_ قهوه که میخوری
+ بله حتما
زنگ خانه زده شد. پرستو پرسید: مهمون داری؟
_ مهمون که یه جورایی صابخونهست تو هم میشناسیش.
کیوان وارد شد. با استایل هنری، کیوان استاد پیانو است.
دوستانی قدیمی که دورهای با هم در یک کافهشاپ همکار بودند. با هم صحبت کردند. دیدارها تازه شد. ولی هنوز پرستو علت این دورهمی را نمیداند. سعی میکند خیلی عادی رفتار کند.
بعد از یک ساعت گپ و گفتکو پرستو گفت:
سیاوش چیزی شده؟ و سیاوش ماجرای افتادن شاخه گل خشک شده لای کتاب را تعریف کرد. به نظر میآمد کیوان از همه چی خبر دارد.
+ یعنی اگر اون شاخه گل خشک شده رو نمیدیدی یاد من نمیافتادی. سیاوش سکوت کرد. کمی بعد
+خب بچهها خیلی خوشحال شدم از دیدنتون، من باید برم دیگه
_چرا آنقدر زود
+ چون همسرم میاد خونه باید شام درست کنم.
سیاوش دست و پایش یخ شد و خودش را کنترل کرد.
_ ازدواج کردی؟
+ بله
_ کی ؟ چه بیسر و صدا
+ دیگه، فکر کنم کیوان خبر داشت.
کیوان سکوت کرد و سیاوش، کیوان را نگاه کرد.
_ نمیشه کمی دیرتر بری یعنی میگم خودمون میرسونیمت.
+ ممنون وسیله دارم گفتم زود میام
_ آهان خب دیگه اصرار نمیکنم
پرستو بلند شد .از هر دو تشکر کرد و رفت.
بعد از رفتن پرستو سیاوش به کیوان گفت: تو میدونستی. کیوان گفت: آره
– پس چرا حرفی نزدی؟
_ خب تو نپرسیدی
_ به پرستو گفتی که ازدواجت ۶ ماه بیشتر دّووم نداشت.
_ نه چیزی نپرسید. به نظرم خودش خبر داشت.
انگار نمیخواست چیزی بدونه.
_ خب برای دونستن این چیزا خیلی دیر شده. حقم داره نپرسه. خیلی دیر یادت افتاد. دیگه فایدهای نداره. یعنی خیلی زودتر باید به فکر میافتادی. اون روزا که پرستو از همه چیش میگذشت که بیشتر کنار تو باشه. تو اون کافه لعنتی تا دیر وقت کار میکرد. فقط به خاطر دیدن تو و منتظر پیشنهاد ازدواج بود از تو
سیاوش گفت: تو که مادر خدا بیامرزمو میشناختی دیدی که چجوری …
کیوان حرف سیاوش را قطع کرد و گفت:
خدا رحمتش کنه مثل مادرم دوسش داشتم. ولی هرکسی باید دنبال آرزوی خودش باشه.همه رو که نمیشه راضی کرد
اون موقع که تو میخواستی مادرت به آرزوی ازدواج تو و دخترخالهات برسه، پرستو رو شکستی. آرزوهاشو خراب کردی. همون موقع پرستو با دل شکسته کوچ کرد.
سیاوش گفت : مادرم که مرد. زندگیم خراب شد پرستو هم برای همیشه از دست دادم.
مریم سلیمانی