آرامگاه خانوادگی
در خواب، به آرامگاهی خانوادگی رفتم. کنار قبری ایستادم که سنگ داشت، اما میدانستم خالی است؛ کسی در آن نیست.
اشخاص دیگری هم آمدند، و بعضی میدانستند، درست مثل من، که قبر خالی است. با وجود آگاهی همه، ظاهر خود را حفظ کردند؛ من هم بالای قبر ایستادم، با احترام، انگار که حضور دیگری را حس میکردم.
تظاهر به حقیقتی که وجود ندارد. اما سکوت و آرامش فضا، حس عجیبی از پیوند با حس امنیت به من داد؛ حسی که میدانستم واقعی است، حتی اگر چشم دیگران چیزی نبیند.
تمامی جزئیات کوچک، از نگاههای دیگران تا سکوت و احترام من، حس یک هماهنگی مشترک میان کسانی که میدانستند حقیقت چیست را نشان میداد.
گاهی حسها حرفهای مشترکاند.
مریم سلیمانی
