✦ من چقدر سادهلوح بودم…
یکی از روزها، مثل همیشه، من، سهیلا و رویا از مدرسه برمیگشتیم. خونههامون توی یه محل بود. آخرای دورهی راهنمایی بودیم.
ناگهان دو پسر جلو راهمون سبز شدن. من همیشه آنقدر ساده و بیتوجه به پسرها بودم که فکر کردم اومدن سراغ سهیلا یا رویا. چون ظاهر ساده من کمتر توجهکسی رو جلب میکرد.
مخصوصن رویا، که همیشه عشوهگرتر بود و خندههای بلندتری داشت. بیتوجه از کنارشان رد شدم، اما یکی از پسرها به سمتم آمد. پسری قدبلند با هیکلی درشت، سن زیادی نداشت. بیهیچ حرفی تکهکاغذی به دستم داد و رفت.
رویا با هیجان گفت:
ـ زود باش، ببین چی نوشته. من عاشقش شدم!
سهیلا:
ـ من از فضولی مردم!
روی کاغذ این جملهها نوشته شده بود:
سلام دختر خانوم،
مدتیست شما را زیر نظر دارم. قصدم ازدواجه. شغلم تولید کفش با برادرم هست. اتفاقی شما را دیدم. اگر اجازه بدید، همراه خانوادهام برای خاستگاری بیام.
منتظر جوابتون هستم.
داریوش
رویا گفت:
ـ دختر، تو چقدر خوششانسی!
من فقط مات و مبهوت گفتم:
ـ باور کردید؟ اینا شوخیهای مسخرهی پسربچههاست!
رویا با التماس گفت:
ـ تو رو خدا بگو بیاد منو بگیره.
سهیلا هم زد زیر خنده:
ـ تو هیچوقت چشم و دلت سیر نمیشه، رویا!
از اون ماجرا گذشت. برف سنگینی اومد و مدرسهها تعطیل شد. پدرم مشغول بازسازی خونهمون بود. حیاط پر از سیمان و رنگ و کارگر شده بود. از پنجرهی اتاقم دیدم پسری داره با یکی از کارگرها صحبت میکنه. دقیقتر که نگاه کردم، دیدم همون پسرهست.
با عجله دویدم پایین. خواهرم گفت:
ـ وای! این پسر خوشگله کیه ناقلا؟!
گفتم: میام میگم…
رفتم جلو در و پرسیدم:
ـ اینجا چی کار دارید؟
گفت:
ـ آدرس خونهتون رو بلد بودم. دنبالتون کرده بودم.
و کیف پول قشنگی داد که خودش درست کرده بود. توش یه کارت بود با شمارهتلفن. گفت:
ـ منتظر تماستونم…
من نه دوستش داشتم، نه قصد ازدواج داشتم. هنوز بچه بودم. گفتم کیف رو نمیگیرم، فقط کارت رو بده. گفت:
ـ میخوام حرف بزنم.
گفتم:
ـ لطفاً بیشتر از این اینجا نمون، خانوادهام ممکنه برسند.
دو روز بعد، ماجرا رو برای رویا و سهیلا تعریف کردم. رویا زد زیر گریه! شوکه شدم. پرسیدم چی شده؟ گفت:
ـ من عاشق داریوش شدم!
سهیلا گفت:
ـ خوانندههه؟!
رویا گفت:
ـ نه بابا، همینه! من جدیام. خواهش میکنم ردش کن. بهش بگو با من ازدواج کنه. حاضرم درسمم ول کنم، من میخوامش…
دلم سوخت. تصمیم داشتم چند جلسه باهاش صحبت کنم تا بهتر بشناسیم همو، اما با دیدن گریههای رویا، بیخیالش شدم.
وقتی دوباره اومد سر راهم، کشیدمش کنار و گفتم:
ـ نمیتونم باهات باشم. رویا عاشقته. من هنوز حسی ندارم. بهتره با اون آشنا شی.
عصبی شد. گفت:
ـ میدونستم سادهای، ولی نه انقدر!
اون دختر هوسبازه، از چشماش خوندم. اگر میخواستم با اون باشم، همون موقع پیشنهاد میدادم! خاهش میکنم این کارو نکن…
گفتم:
ـ ما هر روز تو مدرسه همو میبینیم. تو یه محل زندگی میکنیم. نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم…
سرم رو انداختم پایین و رفتم.
رویا وقتی شنید، بغلم کرد، کلی ذوق کرد و گفت:
ـ خودم رابطمو باهاش درست میکنم.
ولی بعد از یه هفته، رویا رو دیدمش پشت ترک موتور یه پسر دیگه. تعجب کردم! مگه اون عاشق نبود؟!
توی مدرسه ازش پرسیدم، گفت:
ـ خیلی بیشعور بود. هر چی از دهنش دراومد، گفت. بهم گفت هوسباز، هرزه…
فقط نگاهش کردم. چی میتونستم بگم؟
دیگه هیچوقت داریوش رو ندیدم. سالها گذشت… و فهمیدم چرا اون روز، اون حرفها رو زد.
بزرگتر که شدم، بیشتر به خودم برگشتم و فهمیدم…
سادگی با سادهلوحی فرق داره.
مریم سلیمانی
#داستان_کوتاه
