در روزگاران دور، در سرزمین ایران، پادشاهی بود نامآور به عدل و داد، کسری خواندندش؛ همان انوشیروان دادگر.
پادشاهی که نامش با راستی گره خورده بود، اما در دلش همواره پرسشی خانه داشت:
خرد از کجا میآید؟ دانایی را چگونه باید شناخت؟
وزیری داشت دانا، باهوش و بردبار، نامش بوزرجمهر. زبانش نرم، اما سخنش استوار.
روزی کسری در جمع بزرگان، رو به بوزرجمهر کرد و گفت:
— ای بوزرجمهر، تو را این خرد از کجا رسید؟
از کدام مکتب آموختی که اینچنین سخن میگویی و همه به رای تو گردن مینهند؟
بوزرجمهر با آرامی پاسخ داد:
— ای شاه دادگر، آنچه دانستم، از مردم آموختم.
هر جا سخن نیکی شنیدم، گرفتم.
و هر کجا بدی دیدم، فرو گذاشتم.
از نادان، روش نادانی آموختم تا به آن نروم.
و از دانا، سخن نیک برداشتم تا راه یابم.
شاه سر تکان داد، لبخند زد و گفت:
— این است آن چه باید در دل هر مرد دانا باشد. نه کتاب، که دل باید گشوده باشد.
نه غرور، که جان باید شنوا باشد.
زمان گذشت. روزی نیرنگ بدخواهان بوزرجمهر را به زندان کشاند.
اما پادشاه که دلی روشن داشت، روزی او را به یاد آورد و فرستادهای نزدش روانه کرد.
پرسید:
— ای بوزرجمهر، در زندان چگونهای؟
بوزرجمهر از پس میلههای سکوت، نوشت:
— شاها، زندان برای آنکه چشم به رهایی دارد، بهتر است از دربار پُر تملقی که بیم خیانت در آن باشد.
پادشاه این سخن را شنید و به دانایی او بیش از پیش پی برد. فرمان آزادیاش را داد و بار دیگر، کرسی وزارت را به او سپرد.
و چنین بود که خرد بر تخت ماند، و تملق به کناری رفت.
برگرفته از شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بازنویسی: مریم سلیمانی
#داستان_کوتاه #ادبیات_کهن #شاهنامه