با صدای خشخش چشم باز کردم. نگاه کردم؛ ساعت سه نیمهشب بود. باز هم همان وقت همیشگی. نمیدانم چرا هر شب در همین ساعت از خواب میپرم. صدای یکنواخت جارو، سکوت شب را میشکست و آرامشی عمیق در دلم مینشاند. پنجره را باز کردم. نسیم خنکی به صورتم خورد و صدای کشیده شدن جارو بر آسفالت درست مثل یک موسیقی تکراری و دلنشین در گوشم پیچید.
خواب از سرم پریده بود. لباسم را عوض کردم، کمی میوه برداشتم و به خیابان رفتم.
وقتی نزدیک شدم، با کمال تعجب دیدم «پاکبان» یک دختر جوان است. دختری با صورتی خسته اما محکم. گفت پدرش بیمار است و او به جای او جارو به دست گرفته است.
کنارش ایستادم و شروع به حرف زدن کردیم. از شبهای خلوت شهر گفت، از سختیها و از مردمی که گاهی بیآنکه بدانند، آرامشش را میگیرند یا هدیهای کوچک به او میدهند. من هم برایش از دلیل آمدنم گفتم؛ از اینکه چطور صدای جارو کشیدنش برایم مثل لالایی آرامشبخش شده.
از آن شب، گاهی دوباره پایین میروم. با هم گپ میزنیم و من هر بار چیز تازهای یاد میگیرم. حالا میدانم علت بیدار شدنهای نیمهشبم بیدلیل نبود؛ سرنوشت میخواست دوستی تازهای سر راهم بگذارد. و آن صدای «خشخش» فقط صدای جارو نبود؛ صدای آغاز یک آشنایی بود.
مریم سلیمانی
#داستان کوتاه