“روزها در راه” حاوی یادداشت های روزانه شاهرخ مسکوب در سال های ۱۳۵۷ تا ۱۹۹۷ میلادی است. این یادداشت ها که در دو جلد و از سوی انتشارات خاوران در پاریس منتشر شده، بخشی از روزنوشتهای شاهرخ مسکوب طی ۱۸ سال است.
▪️“حالم از خودم بهم می خورد. راستی که دارم بالا می آورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می کند گسترده است و من پاهایم فلج است. با چشمی اینجای امروز را می پایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می بیند و می سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است یک جا و در یک حالت نمی ماند، استوار نیست این چشم “عقل” مثل الاکلنگ میان حالت ها و احتمال های گوناگون تاب می خورد…. در چنین روزهایی که دنیای ما دارد زیر و زبر می شود، من نه کاری از دستم برمی آید و نه حتی حرفی دارم. هفته پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقاله ای بنویسم، نتوانستم، چیزی برای گفتن نداشتم. بالاخره وا دادم… نمی دانم چه باید بکنم و چه کاری درست است. در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن کافی نیست. نه ایمان به اسلام می تواند مرا جا کن کند و نه مارکسیسم که در نهایت دو بستر این جریان بنیان کن و خروشندهاند… “چشم عقل” من نگران آینده است، آینده ای که در بهترین حال با سال ها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود.”
▪️مدّتهاست که توی جمجمهام پر از خالیست. فکرها را خواسته و ناخواسته پس میزنم. چون همه دلمشغولی و دلواپسیست، همه پست و حقیر و از روی درماندگیست که دمِ صبح، بیشتر آخرهایِ شب به سراغم میآیند.
سرم از حسوحال هم خالی شده؛ مثل حوضی که آبش را کشیده باشند. چیز درستی نمیخوانم، کاری نمیکنم، خُلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کردهام که چه جور است. شادی کلمهٔ درستی نیست؛ دلخوشیست که از یادم رفته است.
▪️مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن .
▪️سعی میکنم فکر نکنم، یا اقلا کمتر فکر کنم تا بتوانم زنده بمانم، تا به سرم نزند و پاک خودم را نبازم. نشستهایم و تماشا میکنیم. میترسم که آخر کار چیزی به اسم ایران فقط در تاریخ بماند نه در جغرافیا!
▪️”دیروقت است. خستهام. تنهایی مثل خالیِ ورمکرده و تاریک توی خمرهای سربسته اتاق را پُر کرده. خوابْ پناهگاهِ خوبیست: «خواب و فراموشی».”
▪️در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولایی، قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشمهای نابینایی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن، کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند؛ وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهانبینی بود، بدل به ایدئولوژی شد و هیچکدامِ اینها وطن» ندارند. مثل مارکسیسم؛ هموطنِ یکی مسلمین و هموطنِ دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد
▪️همچنان
بهار است، بهار پایدار،
ولی در دلم همچنان خزان است.
نمیتوانم بر افسردگی
و پریشانی روحی خودم غلبه کنم،
نمیتوانم زمام دونم را به دست بگیرم
و خودم را راه ببرم، سکندری میخورم
و روحم مثل آبی در ظرفی شکسته
میریزد و پخش میشود.
نمیتوانم خود را از زیر بمبارانِ
حوادث روز کنار بکشم، نفسی تازه کنم
و به کار خودم بپردازم.
▪️انگار حال هیچکس خوب نیست. لااقل کسانی را که ما میشناسیم و میبینیم. همهی ایرانیها. همه منتظرند و همه از انتظار خسته شدهاند…
روزها در راه
✍ شاهرخ مسکوب
آوای مطالب