دیروز اونقدر دلم گرفت، به روی خودم نیاوردم. هی خودم را به درودیوار زدم. نشد که نشد. با خودم منطقی حرف زدم که چرا الان دلت گرفته. چی شده دلت گرفته. چه کار باید کرد. دیدم قبرکهنه میشکافه. هرچیزی که شدنی نیست. زندگی آنجور که دلمون میخاد پیش نمیره. گاهی خیلی دلمون میخاد برای کسی کاری کنیم. خب نمیتونیم. از پسش بر نمیایم. اینها را دلم سرش نمیشه. رفتم بر خلاف عادت که بعدازظهر نمیخابم، خابیدم. یکساعت بعد بیدارشدم. حس کردم از همه چی عقب افتادم. هوا تاریک شده بود. سریع ظرفها رو شستم. عدسی که از قبل خیس کرده بودم، بارکردم. کمی میزو جمع و جور کردم. تماسی گرفتم. بعد تیوی روشن کردم. نشستم رو مبل شروع به نوشتن کردم.
راستش هیچی عقب نیفتاد. از دنیا هم عقب نیفتادم. همان خاب کمی حالم را جا آورد.
فهمیدم ما نباشیم هم هیچی عقب نمیافته. دنیا میچرخه. این ما هستیم همه چی رو سخت کردیم. روزو شب و همه دنیا به رواله. این ما هستیم که از لذت زندگی کردن عقب میمونیم. ما بقی ادامه داره. دنیا بخاطر هیچکس متوقف نمیشه.
مریم سلیمانی