روسری مشکیاش را جلوی آینه مرتب کرد. دستی به صورتش کشید، لبهی روسری را روی پیشانی صاف کرد. برس ریمل را بر مژههایش کشید، در آینه نگاهی به خود انداخت. خوب است. طبیعی به نظر میرسد.
از خانه بیرون زد، آرام قدم میزد، تماشاگر جمعیت بود. دستههای عزاداری از سر چهارراه میگذشتند. لحظهای ایستاد. نگاهی به هر چهار طرف انداخت. هنوز دستهی آن طرف چهارراه بیرون نیامده بود.
لحظاتی بعد، دستهی عزاداران از تکیه بیرون آمد. هیجان در دلش موج زد. چشمش میان جمعیت به او افتاد. علم بر دوش کسی دیگر بود، او بدون کمربند علمکشی ایستاده بود. جلوتر رفت. باز هم جلوتر. کنار خیابان ایستاد تا بهتر ببیند. با گوشهی چشم نگاهش کرد. نگاهشان در هم گره خورد.
دسته حرکت کرد. او هم همراه با جمعیت چند قدم برداشت. باز نگاه کرد. مرد ایستاد، به تکیه سلام داد. زیر پارچههای علم عبور کرد. میدانست نباید به علم دست بزند، تعادل علمکش به هم میریخت. در دل نیتی کرد. مرد از برابرش گذشت، دست بر سینه میزد، نگاهشان تلاقی کرد. بعد دیگر او را ندید.
با دقت لباسش را از نظر گذراند؛ شلوار پارچهای مشکی، کفش چرم، پیراهن مردانهی آستین بلند، ریشهای بلند خرمایی. شاید سی ساله باشد… نکند همسر دارد؟ نه، اگر داشت، در همین شبها او را کنارش دیده بود. در ذهنش حساب کرد؛ پانزده سال اختلاف سنی، مگر مهم است؟ اگر نمیخواست، اینهمه نگاه نمیکرد. هنوز نگاههای پارسالش هنگام پخش شربت از خاطرش محو نشده بود.
سه سال است که حال من با او خوب است…
از مدرسه که تعطیل میشوم، گاهی او را سر کوچه میبینم. هر بار قلبم تندتر میزند. اگر من را بچه میداند، پس چرا اینطور نگاهم میکند؟ آن هم نگاهی معنادار، خیره، بدون پلک زدن، بدون یک کلمه حرف…
من همین را هم دوست دارم.
شاید یکی از همین روزها، به حق این شبهای عزیز، به من شماره بدهد یا حرفی بزند، تا صدایش را بشنوم…
• مامان، تو نمیای؟
• نه پسرم، تو با پدرت برو قسمت مردونه. من توی خونه عزاداری میکنم.
نمیدانم چرا، محرم که میآید، گاهی یاد او میافتم. همسرم، پسرم، زندگیام را دوست دارم… اما آدمیست دیگر.
*
• زری، بدو! دستهها دارن میرن!
• باشه، اومدم.
در میان نورافکنهای خیابان و تکیهها چشم گرداند. نگاهش را میان جمعیت چرخاند. نبود. ناامید شد.
• بیا بریم سر کوچه، اینجا سر چهارراه شلوغه.
• یه کم دیگه بمونیم…
هیچ خبری نبود. نیامد. ناامید شد. با خواهرش به سمت ایستگاه صلواتی رفت.
• اینجا هم خوبه، وایستیم؟
• باشه…
به دیوار تکیه داد، ناامیدانه نگاهش را از میان جمعیت عبور داد. ناگهان او را دید. نزدیک ایستگاه صلواتی آمد، چای برداشت، برای دوستش هم برداشت. نگاهش کرد. رفت.
قلبش لحظهای آرام نزد. تپشهایش درون لباسش میدویدند، میترسید بقیه هم متوجه شوند. اما هرکس در حال و هوای خودش بود. صدای نوحه از تکیه بلند شد. دستهایش را بالا برد. دعا کرد.
*
• سلام.
• سلام عزیزم. برگشتین؟
• بله، برات چای دارچینی آوردیم. بابا گفت تو خیلی دوست داری.
• درسته، دست پدرت درد نکنه. پدرت کو؟
• اینجام عزیزم.
• بیا تو، برات میوه بیارم.
• چیه، ترسیدی فکر کردی نیومدم؟
لبخند زد. فنجان چای را در دست گرفت. بخار دارچین در هوا پیچید. نگاهش را به نقطهای نامعلوم دوخت.
• همیشه بیا… همیشه بمان.
مریم سلیمانی