در حال نوشتن متنی در مورد رنج بودم. بعد از تایپ مشغول بازنویسی شدم. غرق در افکارم. صدای تق تق شیشه حواسم را پرت کرد. دو پرنده که شبیه به کلاغ و کفتر بودتد. بر لبه پنجره پذیرایی نشته بودند. تکان نخوردم. نوکهای مشکی و قوی داشتند. مرتب به پنجره میکوبیدند. خدا میداند این دو پرنده چقدر روز من را ساختند. پرهای طوسی و مشکی داشتند. پرهای سفیدی هم زیر بالهایشان بود. با نوک قوی، مسرانه توری را از آن طرف پنحره سوراخ کردند. پر زدند و دوباره به کار خود ادامه دادند. بلاخره قسمتی از توری را کشیدند و کاملن پاره کردند. از بس محو تماشای آنها بودم در جای خود روی مبل پام خشک شد. آخر پرندهها باهوشناند. تکان میخوردم پر میزدند. دلم میخواست پنجره را باز میکردم و آنها بیان داخل خانهام. بنشینم گپ بزنم و آنها نوک بزنن. من براشون دانه بیارم. نشد که. خواستم فیلم بگیرم. دیگر دیر شد. آنها توری را پاره کردند و با خیال راحت رفتند. من همچنان چشم به راه برگشتنشون بودم. من رو با کلی امید و انرژی با جهان هستی تنها گذاشتند. دیگر منصرف شدم، متن قبلی را که از دل درد و رنج نوشته بودم منتشر کنم. نشانهها همیشه در زندگی وجود دارند. همین متن را نوشتم و منتشر کردم. این متن به یادگار و به عشق آن دو پرنده بماند.
مریم سلمانی