ای رویای دیرینه من،
ای آشنا با آنهمه فاصله،
اگر روزی نسیمی نامهام را به دستت رساند، باور نکن که این چند خط، تمام حرفهای من است.
اینها تنها قطرهایست از دریای دلتنگیام که هر شب، آرام و بیصدا، به ساحل نبودنت میکوبد.
ببخش مرا…
که دل نازکت را شکستم، که شکوه حضورت را نادیده گرفتم، و مهر پاکت را نفهمیدم.
سالهاست که از آن روزهای دور عبور کردهام، اما هنوز میان تقویم دلم، تو در فصل نیامدن ماندهای.
بارها، بارها، و باز هم بارها، تو را در ذهنم یادآوری کردهام؛
در خیالم با تو قدم زدهام، با تو خندیدهام، و در آغوشت گریستهام.
نمیدانم اکنون در کجای این جهانِ شلوغی،
اما کاش بدانی که نبودنت، همچون غربتیست که در جانم ریشه دوانده.
شاید اگر کنارم مانده بودی، باز هم راضی نبودم،
اما یقین دارم دیگر بیپناه نمیماندم.
دیگر چون پرندهای خسته،
از شاخهای به شاخهای، آواره و بیقرار، نمینشستم.
هنوز نخستین دیدارمان را به یاد دارم؛
رنگ لباس سادهات، طرز ایستادنت، آن اخمِ دلنشینت، همه در خاطرم زندهاند.
تو آن لحظهی نادری بودی که جهان برایم ایستاد و نفسی تازه کرد.
آه، اگر بدانی چقدر آرزو دارم که شاد باشی…
که عشقی آرام، قلبت را مأمن خود کرده باشد.
و اگر روزی، در هیاهوی کوچهای غریبه، چشمهایمان باز همدیگر را یافتند…
فقط بگذار نگاهت بگوید که بخشیدهای.
و من بیصدا خواهم گفت:
دوستت دارم، ای رویای ناتمام من…
با تمامِ دلتنگیهایی که هیچکس ندید،
کسی که هنوز برای تو شعر مینویسد…
مریم سلیماتی
#نامههای_خیالی