دیشب دستانم از سرمای هوایی که از پنجره به داخل میآمد، یخ زده بود. مثل اینکه در اتاق اکسیژن نبود. پنجره را بازِ باز گذاشته بودم. ساعت دیواری دوازده ضربه نواخت. چشمانم آرام بسته میشد. دل کندن از هوایی که بوی بهشت میدهد، برایم سخت بود. با سمفونی باران به خواب رفتم.
امروز روز دیگری است. به محض بیدار شدن، اول پنجره را باز کردم. این روزها دیدن چنین هوایی کمتر پیش میآید. صدای پرندگان را از دور میشنوم. بوی بهار نمیآید، ولی از بارش باران دیشب، زمین هنوز خیس است.
کمی بعد، صدای کلاغی را شنیدم، نه خیلی دور. قار… قار… قار… به فال نیک گرفتم. صدای کلاغ را دوست دارم. کمی بعد، کلاغی دیگر هم خواند. حالا صدای دستهجمعی قارقار کلاغها طنینانداز جانم شده است.
این یعنی خبرهای خوشی در راه است.
مریم سلیمانی