داستان شاهزاده احمد و پری بانو یکی از قصههای معروف از کتاب هزار و یک شب است، مجموعهای از داستانهای قدیمی که از فرهنگهای گوناگون ایرانی، عربی و هندی الهام گرفتهاند. این داستان در اصل بخشی از افسانههایی است که شهرزاد برای شاه شهریار تعریف میکرد تا زندگی خود را نجات دهد.
قصه شاهزاده احمد و پری بانو یک افسانه زیبا درباره شجاعت، عشق و فداکاری است که در طی قرنها روایت شده و همچنان جذابیت خود را حفظ کرده است.
داستان شاهزاده احمد و پری بانو
در روزگاران قدیم، پادشاهی بزرگ سه پسر شجاع و دانا داشت: شاهزاده حسین، شاهزاده علی، و شاهزاده احمد. این پادشاه پیر با بیماریای ناشناخته دستوپنجه نرم میکرد و حکیمان و طبیبان دربار نتوانستند راه درمانی برای او بیابند. روزی دانشمندی فرزانه در دربار گفت:
“پادشاها، شفای شما تنها با یک شیء جادویی ممکن است. اما چنین اشیایی در سرزمینهای دوردست یافت میشوند.”
سلطان، سه پسر خود را فراخواند و به هر کدام مأموریت داد تا به گوشهای از جهان سفر کنند و شیء جادوییای بیاورند که او را درمان کند. شاهزادگان با عزم راسخ راهی شدند، هر یک به سویی از جهان.
شاهزاده حسین به شهری شگفتانگیز رسید که به بازارهای عجیب و جادوییاش مشهور بود. او در بازار چشمش به قالیچهای افتاد که فروشنده میگفت جادویی است و میتواند هر کس را به هر کجا که بخواهد ببرد. شاهزاده حسین قالیچه را خرید و به سفر خود ادامه داد.
شاهزاده علی در سفر خود به بازاری رسید که در آن جواهرات کمیاب و عجیب فروخته میشد. او در میان اشیای عجیب، جامی جادویی پیدا کرد که میتوانست هر بیماری را شفا دهد. شاهزاده علی جام را خرید و با امید به درمان پدرش به راه افتاد.
شاهزاده احمد به شهری در دل کوهستان رسید که پر از رمز و راز بود. در این شهر، او تیر و کمانی جادویی یافت که تیر آن بدون خطا به هر هدفی میرسید، هرچقدر هم دور باشد. احمد تیر و کمان را خرید و به راه خود ادامه داد.
در راه بازگشت، شاهزاده احمد به باغی جادویی و خیرهکننده رسید. این باغ با گلهای کمیاب، درختان میوهدار و جویبارهای زلال پر شده بود. هنگام گشتوگذار در باغ، او با پری بانو، زیباترین و خردمندترین پری دنیای افسانهها، روبهرو شد.
پری بانو در قصر باشکوهی در قلب باغ زندگی میکرد. شاهزاده احمد با دیدن او فوراً عاشق شد و از او خواست که با او ازدواج کند. پری بانو، که قلب پاک شاهزاده را دید، این خواسته را پذیرفت و آنها جشن باشکوهی در قصر برگزار کردند.
احمد مدتی در کنار پری بانو زندگی کرد، اما به یاد پدر بیمارش افتاد. او از پری بانو اجازه خواست تا نزد پدر بازگردد. پری بانو به او گفت:
“به نزد پدرت بازگرد، اما هر وقت به من نیاز داشتی، تنها تیر جادوییات را پرتاب کن. من بلافاصله نزد تو خواهم آمد.”
شاهزادگان با هدیههای خود به قصر بازگشتند. آنها متوجه شدند که پدرشان در آستانه مرگ است. شاهزاده حسین قالیچه جادویی را پهن کرد و همه را بهسرعت به کنار تخت پادشاه برد. شاهزاده علی با جام جادویی بیماری پدر را درمان کرد و سلطان سلامتیاش را بازیافت.
سلطان که از هدیههای هر سه پسر تحت تأثیر قرار گرفته بود، نمیتوانست تصمیم بگیرد که کدام پسر شایستهتر است.
برادران احمد متوجه علاقه او به پری بانو شدند و به قدرت او حسادت کردند. یکی از آنها به سلطان گفت:
“احمد با موجودی جادویی ازدواج کرده و اگر روزی تصمیم بگیرد علیه شما قیام کند، قدرت او بیحدوحصر خواهد بود.”
سلطان که تحت تأثیر سخنان برادران قرار گرفته بود، احمد را فراخواند و دستور داد که پری بانو را به قصر بیاورد. شاهزاده احمد تیر جادویی خود را پرتاب کرد و بلافاصله پری بانو در قصر حاضر شد.
پری بانو با زیبایی و خرد خود، تمام درباریان را تحت تأثیر قرار داد. او به سلطان گفت:
“شاهزاده احمد هیچگاه در اندیشه قدرت یا خیانت نبوده است. عشق ما پاک و بیریا است.”
سلطان حقیقت را دریافت و از احمد و پری بانو عذرخواهی کرد. او برادران حسود را تنبیه کرد و دستور داد تا دیگر میان فرزندانش تفرقه نیندازند.
شاهزاده احمد و پری بانو به قلمرو جادویی خود بازگشتند و در کنار یکدیگر زندگیای سرشار از شادی و آرامش را ادامه دادند.
مریم سلیمانی