داستان بیژن و منیژه از شاهنامه فردوسی
آغاز داستان و ملاقات بیژن و منیژه
بیژن پهلوان جوان ایرانی، به دستور کیخسرو برای نابودی گرازهای وحشی به سرزمین مرزی توران میرود. پس از پیروزی، به باغ زیبایی میرسد که منیژه، دختر افراسیاب، به همراه ندیمههایش در حال جشن و شادی است. اینجا نخستین نگاه بین بیژن و منیژه رد و بدل میشود و عشق میان آنها شعلهور میگردد.
فردوسی میسراید:
به گلشن در آمد چو تابنده ماه
به بالای او سرو سیمین کلاه
منیژه بدیدش ز ایوان خویش
بشد مهر او بر دل و جان خویش
منیژه، بیژن را به باغ خود دعوت میکند و در آنجا دلدادگیشان ادامه مییابد.
منیژه چو بیژن بدید آن زمان
ز عشقش برافروخت رویش چنان
ز دلدادگی هر دو گشتند مست
زمانه چنان خواست و بختشان نشست
فاش شدن عشق بیژن و منیژه
عشق بیژن و منیژه دیری نمیپاید که فاش میشود. افراسیاب از این ماجرا خشمگین میشود و دستور میدهد که بیژن را دستگیر و در چاهی تاریک زندانی کنند. منیژه نیز از قصر رانده میشود و بهسختی به بیژن آب و غذا میرساند.
بفرمود تا بیژن خسته را
ببندند در بندِ سخته را
به زنجیر کردند دستش قوی
نشاندند بر چاه تاریک و تی
منیژه همچنان به وفاداریاش ادامه میدهد:
منیژه بگریست و خونابه ریخت
که مهر از دلش راز او برنبیخت
همی رفت و میبرد آب و نان
به چاهی که آن بود زندانِ جان
درخواست کمک از رستم
خبر اسارت بیژن به گوش کیخسرو میرسد. شاه ایران رستم را مأمور میکند تا بیژن را نجات دهد. رستم، پهلوان نامآور ایرانی، با نقشهای زیرکانه به توران سفر میکند.
کیخسرو به رستم چنین گفت باز
که ای پهلوان جهان سرفراز
برو سوی توران به فرمان شاه
برآور دل بیژن از قعر چاه
رستم با تدبیر و شجاعت به سرزمین توران میرود و خود را به نزدیکی چاه میرساند.
نجات بیژن توسط رستم
رستم در نیمهشب به کنار چاه میرسد. او طنابی به درون چاه میاندازد و بیژن را صدا میزند. بیژن که در تاریکی و ناامیدی به سر میبرد، طناب را میگیرد و به کمک رستم از چاه بیرون میآید.
چو بیژن برآمد ز چاه سیاه
برو تازه شد جان و رخسار ماه
ببوسید رستم سر و چشم او
ببارید از دیده بر دوش او
رستم بیژن را در آغوش میگیرد و او را به امنیت میرساند.
بدو گفت رستم: تو ای پهلوان
ز رنجی که دیدی مشو بدگمان
کنون روشنایی رسیده به شب
دگر دور شد گردش آن دو لب
وفاداری منیژه
در تمام این مدت، منیژه هر روز با وفاداری به بیژن کمک میکرد و از او حمایت مینمود. عشق و ازخودگذشتگی منیژه، بخش مهمی از داستان است.
منیژه چو آواز رستم شنید
چو مرغی ز شادی برآورد دید
بخندید و بگریست با یک نفس
که آمد به پایان غم و هوس
منیژه به رستم و بیژن میپیوندد و هر سه به سوی ایران بازمیگردند.
بازگشت به ایران و جشن پیروزی
رستم به همراه بیژن و منیژه به ایران بازمیگردد. کیخسرو از آنان استقبال میکند و جشن بزرگی برگزار میشود.
چو کیخسرو آمد به پیش دو شاه
جهان شد پر از خنده و پر ز ماه
ببوسید بیژن سر تخت را
برافراخت اندر جهان رخت را
منیژه نیز بهخاطر وفاداری و عشق بیپایانش، در کنار بیژن زندگی خوشی را آغاز میکند.
منیژه همان دخت افراسیاب
که دل داشت از عشق بیژن کباب
ز بخشایش شاه ایران زمین
برآمد ز غمها و شد دلنشین
مریم سلیمانی
#شاهنامه_فردوسی #بیژن_منیژه