آن روزها، وقتی در تهران برف میبارید، دیگر چیزی جلودارمان نبود. با ذوق و شوق به حیاط میدویدیم، دستانمان را پر از برف میکردیم و گلولههای کوچکی میساختیم و بههمدیگر پرتاب میکردیم. آدمبرفیهای قد و نیمقد در گوشهوکنار حیاط جان میگرفتند. با تکهای زغال چشمهایشان را میگذاشتیم، شالگردن دور گردنشان میپیچیدیم، و با خنده و شادی کنارشان میایستادیم، انگار که یکی از ما شده بودند.
مردان خانواده بالای پشتبام، بیل به دست برفها را پارو میکردند. تودههای سفید یکییکی فرو میریختند و روی هم انباشته میشدند، مثل کوهی که هر لحظه بزرگتر میشد. ما بچهها از این فرصت استفاده میکردیم؛ تونل میساختیم، سرسره درست میکردیم، روی برفهای نرم میغلتیدیم. دستهایمان از سرما سرخ و بیحس میشد، اما مگر میشد از این بازیها دست کشید؟
بزرگترها قسمت تمیز و سفید برف را در پیاله میریختند و با شربت یخ در بهشت درست میکردند.
آن روزها نمیدانستیم…
نمیدانستیم که روزی همین برف، همین بازیهای کودکانه، آرزوی دیگری و حسرت خودمان خواهد شد. نمیدانستیم روزی پشت پنجره خواهیم ایستاد، کف دستمان را روی شیشهی سرد میگذاریم، اما بیرون از پنجره، زمستان دیگر آن زمستان نیست.
امسال تهران دیگر برف نداشت. یک یا دوبار برف بیجان آمد، که حتی ردپای آن هم زود محو شد. دیگر آن برفهای سنگین و شادیآور نبود که حیاطها را پر کند و آدمبرفیها جان بگیرند. این برفها، همچون یادگاریهایی بیصدا و بیروح، در خیابانها ریختند و ناپدید شدند، انگار هیچگاه نبودهاند.
مریم سلیمانی