سفرنامه
هورامان تخت، از غرب با عراق، از شمال با سروآباد و از جنوب با استان کرمانشاه محدود میشود و جادهای به طول ۶۵ کیلومتر آن را به شهر سروآباد متصل مینماید. این شهر در درهای شرقی- غربی و در شیب تندی روبه روی کوه «تخت» واقع شدهاست.
معنی اورامانات چیست؟
اورامان را هورامان هم میگویند. البته این روستا در زبان محلی «ههورامان» نامیده میشود. اورامان یا اورامانتخت از دو بخش هورا و مان تشکیل شده است. بسیاری بر این عقیدهاند که هورا همان اهورا بوده است. به این شکل اهورامان یعنی خانه اهورامزدا و اگر هورامان را برگرفته از هور اوستایی بهمعنای خورشید و مان را بهمعنای خانه بدانیم، معنای آن خانه و جایگاه خورشید است.
برای سفر به جایی که نرفته بودم در ساعت ۵ صبح در ترمینال میدان آزادی، با یک تور گردشگری همسفر شدم. همسفرهایم لیدرهای یک گروه گردشگری بودند. همسفر خیلی مهم است. برای این سفر با یکی از دوستانم که سالها از دور با هم معاشرت داشتیم، مشورت کردم. این تور را از لحاظ امنیت و استانداردهای گردشگری پیشنهاد کرد.
برای صرف صبحانه در دشتی سرسبز، در مسیر توقف کردیم. همه چی از قبل آماده شده بود. چند میز و صندلی چیده شده بود. صبحانهای مفصل، همراه با چای زغالی آماده بود. بعداز صرف صبحانه و معرفی دوستان سوار اتوبوس vip شدیم; و در طبیعت زیبا به سفر ادامه دادیم. من یک تک صندلی را انتخاب کردم و هندزفری در گوشم گذاشتم. از قاب پنجره اتوبوس، گلهای وحشی به رنگهای زرد و سفید که زمین را شبیه به فرشی نفیس جلوه میداد؛ چشمنوازی میکرد.
آسمان آبی بود. تکه ابرهایی در آسمان پراکنده بود.
مدتها بود رنگ آسمان را آبی ندیده بودم. دیدنِ زیبایی طبیعت جان مرا تازه کرد.
به روستایی در اورامان رسیدیم. آنجا توقف کردیم. اسمش روستای اورامان بود. شاید هم اسم محلی داشت و من یادم نمیآید. در جلوی دری آهنی پیاده شدیم.در خانه که باز شد، از پلههای آجری پایین رفتیم .خانهها همه از سنگ و پلکانی بود. در دل طبیعت ساختمانی مجهز ساخته شده بود. داخل خانه شدیم. دو حمام دو دستشویی و سه اتاق خواب و آشپزخانه و پذیرایی بزرگ داشت. پنجرهها تمام قدبود. منظره فوق العادهای از طبیعت و کوههای پوشیده از سبزه نمایان بود. در پایین کوه اسبهایی که برای چرا آنجا بودند به چشم میخورد. هیجان زده شدم. این طبیعت را تا حالا ندیده بودم. خیلی از خودم راضی و خوشنود بودم که به چنین سفری آمدم. خستگی از تنم رفت.
خانمها سریع یک اتاق برای تعویض لباس و استراحت انتخاب کردند. همه چی برای یک استراحت مهیا بود. اینجا استراحتگاه اول ما بود. غروب به همراه دوستان کمی در کوچه و خیابان روستا به گردش رفتیم . ساختمان برِ خیابان بود و به راحتی میتوانستیم در اطراف قدم بزنیم. کمی خرید کردیم. قدم زدن در زیر چنین آسمانی بسیار رویایی به نظرم میآمد. خانهها سنگی و گلی بود. چشمههای باریک و زیبایی از کوه سرازیر میشد. شب را آنجا خوابیدیم. فردا ساعت ۶ صبح بعد از خوردن صبحانه سوار اتوبوس شدیم؛ و به طرف پیر شالیار رفتیم. یکی از بزرگان منطقه اورامان بود. شجره نامهای در ابتدای ورود به محوطه نصب شده بود. به گفته محلیها پیر شالیار مردی عارف و با تقوا بوده است؛ و بسیار چله نشینی میکرد. مردی نیکو سرشت و درست کردار که در دلِ کوه معبدگاهی برای خود درست کرده بود.
برای ورود به عبادتگاه او باید کمر را خم میکردیم تا وارد آنجا شویم .دهانه ورودی در دلِ کوه کوچک بود. من آخر از همه داخل شدم. خنک بود.فضای کوچکی بود. هیجان زده شدم. حالت معنوی بسیار زیادی در آن فضا حکمفرما بود. حال خوبی داشتم. آرامش محض. کمی نشستم. در سکوت با خدا و کائنات، نجوا کردم. روح و جانم قبل از سفر خسته بود.
در محوطه معبدگاه درختی کهن بود. در تمام شاخههای آن دستمالهای رنگی گره خورده بود.. وزش باد دستمالهای رنگی را به رقص میآورد. مردم اهالی به آنجا اعتقاد داشتند.آن درخت و آن محوطه و آن کوه برایشان متبرک بود.هر ساله جشنی، در این مکان برگزار میشود . این جشن به گفته اهالی و تحقیقاتی که کردم قدمتِ هزار ساله دارد، و به زرتشت هم مربوط بود. می رقصیدن، آواز میخواندن و آتش روشن میکردند.
البته ما چند روز دیر رسیدیم. هر ساله سه روز جشن به مناسبت سالروز ازدواج پیر شالیار و همسرش به گفته اهالی به نام خاتون ،دختر پادشاه بخارا بوده است. افسانهها متفاوت بود.
شخصی از اهالی میگفت که توسط زن بابا آزار و اذیت میشده است. عدهایی میگفتند کرولال بوده و به گفته بعضی از اهالی فقط نابینا بوده است. پادشاه اعلام میکند هرکه دخترش را شفا دهد با او ازدواج میکند. در هر صورت دختر به محض دیدارباپیرشالیار شفا پیدا میکند. پیر شالیار و دخترپادشاه، عاشق همدیگر میشوند. با هم ازدواج میکنند. دور تا دور این محوطه در بلندی بر روی کوه بنا شده بود. از آن بالا به پایین نگاه کردم.. دره بود. درختان سربه فلک کشیده با وزش تندباد، برگهایشان به یک سو میرقصید. از آنجا به مکانی برای صرف ناهار رفتیم. یک رستوران کوچک و قدیمی با در و پنجرههای چوبی و نیمکتهای چوبی شبیه نیمکتهای مدرسه در زمانهای قدیم بود.
من روی نیمکت کنار پنجره نشستم. از دیدن این همه زیبایی سیر نمیشدم . در قاب پنجره ، درختان سبز، کوههای برافراشته و آسمان آبی شبیه به یک تابلوی ارزشمند جلوه میکرد.
چقدر دلم برای آن سفر تنگ شده است.
شاید دوباره به اورامان بروم،. میدانم تجربه متفاوت خواهم داشت. یک تجربه با یک حس، دوبار تکرار نمیشود. در زندگی از این لحظه و اکنون باید لذت برد.
پیادهروی و کوهنوردی رفتیم. از دل روستا به منطقهای که، هم پیادهروی و هم کوهنوردی محسوب میشد. سربالایی سختی داشت. کمی بعد روبروی خود یک دریاچه کوچک دیدم. چقدر زیبا بود! باورم نمیشد. هوا آنجا کاملاً خنک بود. اطرافش پر از درختهای سبز بود. چند تا جوان دست به دست هم میرقصیدند. این هم جلوه زیباتری به محیط داد. به یکباره باران بارید. باران خیلی تند. متعجب شدم. نه به آن گرمای مسیر وآفتاب سوزان، نه به این بارش باران.
با داشتن پوشش کامل و پانچ، باز در زیر درختان رفتیم. ریههایم پر از هوای تازه شد .بعد از قطع شدن باران، رنگین کمانِ زیبا را در آسمان دیدم.
باید به روستا برمیگشتیم. زمین هم گل شده بود. راه گِلی و سُر شده بود. بالاخره به پایین رسیدیم. به محل استراحتمان رفتیم. هر کسی گوشهای لم داد. همه خسته شده بودیم. پیادهروی وکوهنوردی سختی بود. اما به دیدن آن همه زیبایی میارزید. چای خوردیم. شام خوردیم. صحبت کردیم و گاهی در ایوان مینشستیم.
صبح با صدای شرشرِ باران بر ناودان بیدار شدم. با خوشحالی به بالکن رفتم. نفسی عمیق کشیدم. ناودانها پر از آب باران شده بود. سرتاسر بالکن باران جاری بود. رقص باران را محو تماشا شدم. نفسی عمیق میکشیدم. درهوایی، در زیرِ آسمانی، که هیچوقت ندیده بودم.. باران از کوه سرازیر شد.
از سبزهها، از نوک برگِ درختان،آب میچکید. همهجا تازه و با طراوت بود.
یک روز بعد با اتوبوس به راه افتادیم .در طول مسیر به دلیل سختی راه سوار ماشبنهای آفرود شدیم. به جایی رسیدیم که جاده گِل و باریک بود. وقتی از جلوی ماشین به آینه نگاه کردم، چهرهام شاداب بود. هیجان زده بودم وبا تمام خستگیهای راه ، خیلی خوشحال بودم که به این سفر آمدم. هزینه سفر را با پسانداز حقوقم فراهم کرده بودم. از نظر من سفر جزو روزهای عمر به حساب نمیآید. هر چقدر سفر برویم چیزی از عمر ما کم نمیشود. اعتقاد دارم هر چقدر هزینه سفر کنیم میارزد.
با احتیاط بالا میرفتیم. زمین خیس و لغزنده بود. قطاری از ماشینهای آفرود را دیدم. خیلی زیبا بود. در سفر گروه امداد و تمام تجهیزات آماده بود. این مهم است با کی و با چی به سفر میرویم.
به بالای جاده رسیدیم. زمین صاف و گسترده بود. آنجا کمی توقف کردیم. استراحت کردیم. چای خوردیم. عکاسی کردیم و جان گرفتیم. دوباره راه افتادیم. در طی سفر با جویبارها و رودخانهای با آب زلال و شیب تند برخورد کردیم. باید از این رودخانه عبور میکردیم. ترجیح دادیم با پای پیاده از این رودخانه عبور کنیم. با ماشین راه سخت بود و مرتب بالا و پایین میشد. پیاده و دوباره سوار شدیم. بلاخره به کلبه مورد نظر اقامتگاهمان رسیدیم.
خانه هایی با فاصله درسربالایی در دل کوه دیده میشد. به گفته لیدرهای گروه ۲۳۵۰ کیلومتر بالاتر از سطح زمین قرار داشتیم. برق را از ماشینها گرفتند. بسیار هوا سرد بود. بخاری هیزمی روشن کردند. لباسهای گرم پوشیدیم. چای خوردن بعداز این جاده طولانی چسبید. هیچ آنتنی وجود نداشت. موبایل تعطیل شد. چقدر خوب است که در این سفرهای جذاب و طبیعت بکر سمت گوشی نرویم.
حالا کوهها به ما نزدیک بودند. درختان سبز انگار به آسمان نزدیکتر شده بودند. هوا پراز اکسیژن بود.
تیم آشپزی تدارک شام دیدند. بعد از خوردن شام بزم شبانه راه انداختند. همخوانی دستجمعی با لهجه و زبان کردی میخواندند. مفهوم آن را نمیفهمیدم ولی بسیار به دل میجسبید. رقص گروهی و جمع شدن دور آتیش و سکوت و آرامش شبانگاهی.
کیسه خواب همراه خود داشتیم و هرکس دوست داشت میتوانست در چادر بخوابد. من دلم میخواست تجربه خوابیدن در چادربا چنین هوایی را داشته باشم. در چادر خوابیدم.
فردا صبح زمان برگشت به خانه بود و دوباره راهی شدیم. در جاده و باز در دشتی زیبا و پر گل توقف کردیم. از چشم انداز آن طبیعت بکر و چشمنوازلذت بردیم.
در طول مسیر به روستایی رسیدیم.
《این توقفگاهها اسم محلی دارند؛ من بلد نیستم.》بارانی تند گرفت.
به رستورانی بزرگ با بالکن های زیبا رفتیم و خانومها با لباسهای بلند و مخملی با رنگهای سرخ و سبز و جلیقه های رنگی چای سرمیزآوردند. آن چای بهترین عطر و بو را برایم داشت. این توقف ها تکرار شد و به آبشاری زیبا و خروشان رسیدیم. به سختی در سخره ای خودم را رساندم. تا کمی زیر آبشار قرار بگیرم. پراز تجربه فراموش نشدنی که هیچوقت آن را لمس نکرده بودم. سفرهای زیادی رفتم، ولی این سفر و این مکان برای من بسیار جذاب ودوست داشتنی بود.
باز دید از سدی نزدیک مرز عراق اگر اشتباه نکنم به نام سد داریان رفتیم. در طول مسیر پراز چشمه، رودخانه و سبزینه بود. کوهها شبیه به نقاشیهای تو موزه بود. در روستایی توقف کردیم .مغازههای محلی و مسجدبود. با اهالی سنی با لباسهای رنگی آشنا شدم .سه مرد سالخورده با لباس محلی و شالی برکمر و دور سر با چوب دستی برسکویی نشسته بودند. من با کسب اجازه در کنارشون عکس گرفتم. دوباره به راهمان ادامه دادیم.
با کلی انرژی و حس خوب و خستگی لذتبخش در ساعت ۴ صبح به تهران رسیدم.
آنقدر این طبیعت در این سفر زیبا بود که هرچه بنویسم حق مطلب را ادا نکردهام.
اورامان تخت در گینس ثبت شده است .
مریم سلیمانی
#سفر#اورامان
#خاطره#طبیعتگردی