• maryamsoleymani170@yahoo.com

کوک بخیه

  • خانه
  • >
  • نوشته‌ها
  • >
  • نوشته‌ها
  • >
  • داستان
  • >
  • داستان کوتاه
  • >
  • کوک بخیه
8 دسامبر 2024
100
مریم سلیمانی
داستان کوتاه
0

پسرک شیطون از یک سر خونه می‌دویید و از تو راهرو به حیاط می‌رسید. خانه‌ای ساده و صمیمی بود؛ با دو اتاق تودرتو که به یک پذیرایی کوچک راه داشت. دیوارهای گچی‌اش سفید بود و درهای چوبی که صدای قیژ قیژشان همیشه در گوش خانه می‌پیچید. پنجره‌های چوبی مربع‌شکل با شیشه‌های ساده، رو به راهرویی بلند باز می‌شدند که به حیاط ختم می‌شد. یکی از پنجره‌ها شیشه نداشت؛ مدتی بود که شکسته بود و کسی فرصت نکرده بود آن را تعمیر کند.

حیاط خانه پر از سادگی بود؛ با باغچه‌ای کوچک که چند بوته گل‌رز و شمعدانی در آن سرک می‌کشیدند. وسط حیاط جایی بود که همسایه‌ها عصرها قالیچه‌ای رنگ‌ورورفته پهن می‌کردند، دور هم می‌نشستند و از روزگار می‌گفتند.

پسرک سرش را از پنجره کرد توی حیاط و مادرش را صدا کرد. همین‌طور که سرش را بیرون برد، فریادی کشید و چونش پر شد از خون.

همسایه‌ها که صدای جیغ پسرک را شنیدند، هراسان دویدند سمت خانه. یکی از زنان فریاد زد:
– «وای خدایا! خونش بند نمیاد! یکی زود بره خانم دکتر رو خبر کنه!»

خانم دکتر با عجله رسید. نگاهی به صورت خون‌آلود پسرک انداخت و با اطمینان گفت:
– «بزارید ببینم… وای، عمیقه! باید بخیه بزنم.»

یکی دیگر دستش را روی قلبش گذاشت و با نگرانی گفت:
– «بچه ترسیده، یکی زودتر آب قند بیاره.»

پسرک که خیلی ترسیده بود، از حیاط دوید و در کوچه را باز کرد و فرار کرد. پسرخاله لاغر و دراز با صدای بلند گفت:
– «خاله نگران نباشید، من می‌گیرمش!»

با دو قدم بلند خودش را به پسرک رساند و مثل گوسفند زد زیر بغلش و آورد توی حیاط. خانم دکتر نخ و سوزن را انداخت توی کتری آب‌جوش و گفت:
– «بزارید بجوشه ضدعفونی بشه.»

پسرک رنگش مثل گچ دیوار شده بود و خون چونش بند نمی‌آمد. آن زمان‌ها هر کسی چیزی بلد بود و کار همدیگر را راه می‌انداختند. سوزن و نخ معمولی برایشان حکم نخ بخیه داشت. خانم دکتر دست به کار شد و با دقت سه تا بخیه روی چانه پسرک زد. پسرک از شدت درد و گریه بی‌حال شد.

یکی آب قند آورد. دیگری طلا را انداخت توی لیوان آب و گفت:
– «آب طلا بدین بخوره، ترس بچه رو می‌گیره.»

همسایه‌ها خوراکی آوردند، بغلش کردند و قربان صدقه‌اش رفتند. پسرخاله لنگ دراز دست کشید روی سرش و گفت:
– «چاره‌ای نداشتم، برای خودت این کارو کردم.»

پسرک کز کرده بود تو بغل مادرش و دیگر قدرت گریه و ناله نداشت. خیلی بی‌حال شده بود.

پدربزرگ دستی روی چانه‌اش کشید، انگار که هنوز درد آن روز را حس می‌کرد. با لبخند گفت:
– «خدایی هیچ جای بخیه خانم دکتر نمونده! ولی اون روز فکر کردم دیگه صورتم همیشه همین‌طور می‌مونه… ترسیده بودم، اما محبت همسایه‌ها هرگز از یادم نمی‌ره.»

مریم سلیمانی

برچسب ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    آخرین دیدگاه‌ها

    1. مریم سلیمانی در فرهنگ نوشتاری چیست؟ تفاوت فرهنگ نوشتاری و فرهنگ گفتاری
    2. مریم تقی‌زاده در فرهنگ نوشتاری چیست؟ تفاوت فرهنگ نوشتاری و فرهنگ گفتاری
    3. مریم سلیمانی در آرزو و مرغ آمین
    4. نغمه در آرزو و مرغ آمین
    5. A.R.T در طالب بی قرار شو

    نوشته‌های تازه

    • تردمیل هدونیک چیست؟
    • چرا با وجود رسیدن به خواسته‌هایمان، آن‌قدرها که باید، شاد نیستیم؟
    • کسری و بوزرجمهر – داستانی از شاهنامه فردوسی
    • نقش آدم
    • هیچ‌کس استاد نیست

    دسته‌ها

    • آموخته‌های من برای نوشتن
    • آموخته‌های من در روانشناسی
    • داستان
    • داستان کوتاه
    • نامه‌های خیالی
    • نوشته ادبی
    • نوشته‌ها

نوشتن و مطالعه آگاهانه

در این سایت، مجموعه‌ای از آموزش‌های نوشتن، روانشناسی، داستان کوتاه، مقاله، خاطره و شعر را خواهید یافت. هر مطلب در اینجا برای رشد فکری و الهام‌بخشی به شما طراحی شده تا به دنیای نویسندگی و تفکر آگاهانه نزدیک‌تر شوید.

دسترسی سریع

  • درباره من
  • درباره من

تردمیل هدونیک چیست؟
  • 19 , می , 2025
چرا با وجود رسیدن به خواسته‌هایمان، آن‌قدرها که باید، شاد نیستیم؟
  • 18 , می , 2025

  • درباره من
  • درباره من