بتوون، آن هنرمند جاودانه، روزی گفت: “اگر هنر من نبود، به زندگیام پایان داده بودم. او بود که مرا به عقب میراند.”
چگونه میتوانست دوام آورد؟ مگر نه آنکه هنر، گاه تنها ریسمانی است که انسان را از سقوط بازمیدارد؟ دنیای بیهنر، جهانی است عاری از رنگ، خالی از صدا، و تهی از جان. هنر همان غذای روح است، آن چشمهای که خستگیهای زندگی را میزداید و دل را روشن میکند.
آیا میتوان جهان را بدون نقاشی، موسیقی، نویسندگی، یا هر آنچه آفرینش است، تصور کرد؟ هر دستساختهای که از عشق و خلاقیت زاده شود، هنر است: شیشهگری که شفافیت را میآفریند، سفالگری که زمین را به شکل درمیآورد، منبتکاری که چوب را جان میبخشد، یا حتی نویسندهای که واژهها را با جانش میآمیزد و داستانهایی میسازد که دل را به پرواز درمیآورد.
آفرینش، عصیان انسان در برابر فناپذیری است. هنر، تجلی جاودانگی روح است. نویسندگی، همانجا که اندیشهها از قفس بیرون میآیند و به پرواز درمیآیند، بخشی از این اعجاز است. و بتوون، با سرنوشتی سخت، در میان ناشنوایی و تاریکی، فریاد زد: “من گریبان سرنوشت را خواهم گرفت. تقدیر نمیتواند مرا از پا درآورد.”
و چه کسی جز هنرمند و نویسنده میتواند چنین با شکوه تقدیر را به زانو درآورد؟ هنر، همان معجزهای است که زندگی را معنا میبخشد و نویسندگی، کلامی است که این معجزه را روایت میکند.