باران قشنگی بارید. حالم را جا آورد. بوی سبزه شمال با بوی ماهی دریا در هوا پیچید. قبل از بارش باران رفتم پنجره را ببندم. دیدم چه نوری در آسمان است. به بالا نگاه کردم. ماه تمام رخ بود؛ البته کمی زیر ابر پنهان شده بود. دلم نیامد پنجره را ببندم. ماه دیشب هم همینطور بود؛ بیشتر زیر ابر بود. دیشب هم خواستم پنجره را ببندم، ولی باز هم دلم نیامد.
باران شدیدتر شد. بالاخره زمستان در کوچه ما هم رُخی نشان داد. با ذوق به سمت پنجره رفتم. نفس عمیقی کشیدم. خنکای هوا را از بینی بادکرده و قرمز شدهام حس میکردم. پرده را کنار زدم تا بوی باران وارد خانه شود. همان بوی سبزه و ماهی دریا… صورتم را نزدیکتر بردم، به توری چسباندم. پوستم نمدار شد. سرمای هوا سوزش بینیام را بیشتر کرد.
مثل بچههای سرماخورده شدم. آب از بینیام میریخت و دستبردار نبود. این همه آب کجا بود که از سینوسهایم بیرون میآمد؟ حتماً حفرههای سینوسم یک دریاچه است! ویروسها وقتی وارد بدن میشوند، انگار مثل آن ضربالمثل معروف عمل میکنند: “به مرگ میرسانند تا به تب راضی شوی.” گاهی چنان حمله میکنند که انگار هیچوقت قصد رفتن ندارند، اما ناگهان ناپدید میشوند.
حالا بیشتر از همیشه میفهمم هوای سالم چه نقش بزرگی در زندگیمان دارد. شاید خیلی از بیحالیها، افسردگیها و دلمردگیهایمان از نداشتن هوای پاک باشد.
به آسمان خیره شدم. چرا دنیا اینگونه شده است؟ آیا قبلاً اینطور نبود یا حالا با وجود شبکههای اجتماعی بیشتر دیده میشود؟ این فکرها به ذهنم آمد و بدون وقفه شروع به نوشتن کردم. شاید کلمات مرا با خود به دنیای درونیشان ببرند. نمیدانم کجاست، اما شاید جای بهتری باشد؛ شاید بیمکان و بیزمان، شاید در سیاهچالهای دور، شاید در سیارهای دیگر. کسی چه میداند؟
نمیدانم چطور از باران به این فکرها رسیدم. این از عجایب شگفتانگیز نوشتن است.
مریم سلیمانی