هوا تاریک شده بود و چادرها زیر نور چراغهای محوطه اردو، مثل خانههای کوچکی به نظر میرسیدند. از بیرون، صدای خنده و شوخی بچهها میآمد، اما داخل چادرِ ما آرام بود. من و آذر، روی کیسهخوابها لم داده بودیم.
آذر با صدایی آرام و رازآلود پرسید:
— به نظرت جنها واقعاً وجود دارن؟
لبخندی زدم:
— اگه وجود داشتن، شاید همین الان پشت چادر ما ایستاده باشن و گوش بدن!
آذر لرزید و با صدایی که میخواست شجاع به نظر برسد گفت:
— نترسون منو!
چند لحظه سکوت سنگینی بین ما حاکم شد. صدای باد از میان درختها و خشخش برگها، حس عجیبی به فضای چادر میداد. آذر سرش را به سمت من خم کرد و گفت:
— مادربزرگم یه قصه از پدربزرگش برام تعریف کرده. دلت میخواد بشنوی؟
چشمانم برق زد:
— تعریف کن.
آذر نگاهش را به سقف چادر دوخت و گفت:
«پدربزرگ کفاش بود. شبها تو اتاق کوچیکی که طبقه سوم یه خونه قدیمی بود، کفشها رو تعمیر میکرد. اتاق پر از بوی چرم و واکس بود و تنها نور چراغ کوچکی، گوشه تاریک اتاق رو روشن میکرد. اون شبها، صدای تقتق چکش، تنها چیزی بود که سکوت رو میشکست.»
آذر مکث کرد، انگار خودش هم با داستانش درگیر شده بود. با صدایی آرامتر ادامه داد:
«یه شب، صدای خشخشی شنید. فکر کرد موشها توی کفشها لونه کردن. بلند شد و به اطراف نگاه کرد، ولی چیزی ندید. همون لحظه، حس کرد یه چیزی پشت سرشه. یه چیزی که داره نگاهش میکنه…»
دهانم نیمهباز ماند:
— چی بود؟
آذر نفس عمیقی کشید:
«اولش چیزی نمیدید. ولی بعد… یه سایه کوچیک رو بین کفشهای کهنه دید. یه موجود عجیب! یه جن کوتوله! اندازه کف دست، با یه لباس بلند کهنه و کلاهی سبز تیره. چشماش مثل تیلههای براق، توی نور چراغ میدرخشید.»
چراغقوهای که آذر زیر چانهاش گرفته بود، سایههای عجیبی روی دیواره چادر انداخته بود. حس کردم نفسهایم سنگینتر شدهاند. گفتم:
— بعدش چی شد؟ جن چی کار کرد؟
آذر ادامه داد:
«جن کوتوله ازش خواهش کرد که آزادش کنه. با صدای خشداری گفت: “من گیر افتادم، لطفن کمکم کن.” ولی پدربزرگ گفت: “اگه کمکم کنی که وضعم بهتر بشه، آزادت میکنم.” جن با اکراه قبول کرد. پدربزرگ برای اطمینان، سنجاققفلی کوچکی به لباس جن زد و اون رو تو یه قفس کوچیک گذاشت.»
حالا صدای باد از بیرون چادر شدیدتر شده بود و سایه شاخهها روی دیواره چادر میرقصید. آذر با هیجان بیشتری گفت:
«از اون شب، همه چیز عوض شد. مشتریها یکییکی به حجره پدربزرگ میاومدن. کارش گرفت و وضعش بهتر شد. اما همیشه جن کوتوله کنار دستش بود، کمک میکرد و گاهی زیر لب غرغر میکرد. تا اینکه یه روز، پدربزرگ تصمیم گرفت آزادش کنه. ولی قبل از اینکه بره، براش یه کفش کوچیک چرمی منگوله دار دوخت. کفشی به اندازه پای جن. گفت: “میخوام از من یادگاری داشته باشی.”»
— جن چی کار کرد؟
آذر گفت:
«جن کفش رو گرفت، چند لحظه بهش خیره شد، بعد لبخندی زد و گفت: “این رو تو شهر خودم میپوشم.” اما قبل از اینکه بره، برگشت و گفت: کلاه من پیش تو باشه. هر کمکی خواستی، فقط بگو. من میشنوم. شاید دوباره برگشتم.” بعد… توی هوا ناپدید شد.»
نور چراغقوه کمکم داشت ضعیف میشد و سایهها روی دیواره چادر کشیدهتر به نظر میرسیدند. آذر ادامه داد:
«پدربزرگ هیچوقت دوباره جن رو ندید. ولی کلاه منگولهدار سبز کوچیک رو همیشه تو حجرهاش نگه داشت. مادربزرگم میگفت هیچکس نمیدونست چرا پدربزرگ اون کلاه رو قاب کرده و به دیوار زده..»
سکوت چادر را پر کرد. باد محکمتر میوزید و سایهها ترسناکتر شده بودند. آذر آرام گفت:
— میدونی؟ گاهی فکر میکنم اون پدربزرگم رو میدیده. پدر بزرگ اونو نمیدیده. ولی حسش میکرده.
بیرون چادر، صدای خشخش خفیفی آمد. هر دو به هم نگاه کردیم. قلبم تندتر میزد. آذر با صدایی لرزان گفت:
— فکر میکنی… ممکنه جن کوتولهها هنوز اینجا باشن؟
خندیدم، اما ته دلم لرزید:
— نه بابا، این چیزا قصه است…
ولی ته دلم مطمئن نبودم…
مریم سلیمانی
کودک و نوجوان