از صدای قیژ قیژِ باز و بسته شدن دَر نمیتوانستم بخوابم. از اتاقم بیرون آمدم. پنجرههای راهرو را چک کردم. در اتاق خوابِ پدر و مادرم بسته است. به سمت صدا رفتم. درِاتاقِ کتابخانه باز و بسته میشود. داخل رفتم تا پنجره اتاق راببندم.پنجره بسته است. پس این در چرا باز و بسته میشد. به اطرافم نگاه کردم. چشمم به قفسه کتابها افتاد کتابی از سایر کتابها جلوتر آمده بود. شاید کسی آن را درست سرجایش نگذاشته است. اسم کتاب نظرم را جلب کرد. “دنیای داستانها”کتاب را برداشتم. بر روی صندلی نشستم. از یه جایی کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم.
ما داستانها تمام آنچه شما دوست دارید یا از آن بیزار هستید را به شما میگوییم. ما داستانها شما را به سفرهای دور و نزدیک میبریم. سفرهایی که شاید هیچ وقت نتوانید به آنجا بروید.ما داستانها شما را با موجودات عجیب و غریبی که از دنیای غیر انسانی میآیند آشنا میکنیم. ما داستانها با کنجکاوی شما همراه میشویم. گاه با شما همدردی و گاه همدلی میکنیم. دوستی در تنهایی شما میشویم. ما داستانها شما را به دنیای وحشت میبریم. به دنیای دیگری که هیجان را تجربه کنید. ما داستانها شما را به دنیای فانتزیها میبریم. ما داستانها گاه با شما گریه میکنیم و گاه با شما میخندیم. ما داستانها شما را به کودکی خودتان برمیگردانیم. ما داستانها به شما کمک میکنیم به دنیای درونتان سفر کنید.
پلکهایم سنگین شده نمیتوانم به خواندن کتاب ادامه دهم. سرم را روی میز گذاشتم و خوابم برد.
✍مریم سلیمانی