سالها از آن شب گذشته، اما هنوز نمیدانم چه چیزی باعث شد میان وسایل کهنه کارگاه، آن دستمال گردن را بردارم. شاید حس کنجکاوی سادهای بود، یا شاید هم ناخودآگاهم میدانست قرار است با گذشتهای روبهرو شوم که هرگز تصورش را نمیکردم.
آقای یوسفی مردی خوشپوش و آراسته بود. بوی ادکلنش همیشه در هوا میپیچید. علاقه زیادی به شعر و عرفان داشت و طبع بلند و سخاوتمندی داشت. سالهای زیادی در کنارش کار کردم؛ از زمان مجردیام تا بعد از ازدواجم. حتی رفتوآمد خانوادگی داشتیم.
بعد از تعطیل شدن و جمع شدن همیشگی کارگاه، برای برداشتن پوشهام برگشتم. در میان خرتوپرتها، چشمم به یک دستمال گردن قدیمی افتاد. آقای یوسفی همیشه دستمال گردن میبست. دستمال کهنهای را برداشتم. چیزی در لای آن پیچیده شده بود. با کنجکاوی گرهاش را باز کردم. دفترچهای با خط آقای یوسفی نمایان شد…
دفترچه خاطرات آقای یوسفی:
“دیشب وقتی به خانه برمیگشتم، در خیابان زنی را دیدم که زیر باران گریه میکرد. ماشین را نزدیکش بردم و شیشه را پایین کشیدم.
– خانم، چی شده؟ میتونم کمکتون کنم؟
او فقط گریه میکرد و آرام گفت: “نمیتونم به خونه برگردم، پدرم منو نمیپذیره.”
از او خواستم سوار شود. دختر جوانی بود، لاغراندام، با موهای مجعد و عینکی بزرگ. به کارگاه بردمش و کاناپهای برای خوابیدن و پتویی برای گرم شدن در اختیارش گذاشتم.
فردا صبح که به کارگاه برگشتم، او هنوز مضطرب بود. وقتی فهمیدم از شغل قبلیاش اخراج شده و جایی برای ماندن ندارد، نتوانستم او را ترک کنم. هرچند به کارمند جدیدی نیاز نداشتم، اما پذیرفتم که بماند. به همکارم و منشی گفتم کمکش کنند.
رفتارهای دختر کمکم توجه مرا جلب کرد. همیشه با لباسی آراسته و آرایشی ملایم به کارگاه میآمد. نگاههای معنادار و لبخندهای گاهوبیگاهش را نمیتوانستم نادیده بگیرم، هرچند سعی میکردم از آنها عبور کنم.
چند بار خواستم با او جدی صحبت کنم، اما هر بار چهره خستهاش مرا از این کار بازمیداشت. نمیدانستم دلسوزی بود یا چیزی فراتر از آن که مرا از واکنش بازمیداشت.
چند ماه بعد، ژیلا، همسرم، جشن تولد باشکوهی برایم ترتیب داده بود. دختر و خانوادهاش هم دعوت بودند. وقتی آنها وارد شدند، ژیلا با لبخند از آنها پذیرایی کرد و گفت: “من همسر آقای یوسفی هستم.”
مادرِ دختر لحظهای خشکش زد، رنگش پرید و با نگرانی پرسید: “فرزند هم دارید؟”
ژیلا با لبخند، دخترانم را نشان داد.
حدود یک ساعت بعد، مادر دختر دچار حمله قلبی شد. اورژانس آمد و خانواده دختر به سرعت رفتند. هیچکس نمیدانست چرا چنین شد. همه گفتند دختر بدشانسی بود که مادرش در چنین شبی بیمار شد… اما من میدانستم.
چند روز بعد، فهمیدم دختر باردار است… از من.
او را عقد کردم. نمیدانم تقدیر با من چه کرد. فقط میدانم که زندگیام همان شب بارانی برای همیشه تغییر کرد.”
دفترچه را بستم. احساسی غریب در وجودم پیچید. انگار صدای باران هنوز در گوشم زمزمه میکرد… آیا آن شب بارانی برای نجات او آمده بود یا برای تغییر سرنوشت آقای یوسفی؟
مریم سلیمانی