در زمان جنگ تحمیلی هر شب با صدای انفجار و آژیر خطر به پناهگاه میرفتیم. این رفت و آمد ما به زیرزمین برایم عادی شده بود. دیگر از صدای آژیر خطر هم نمیترسیدم. خانواده تصمیم گرفتند برای مدتی از تهران به شهرستان یا به اطراف تهران بروند. برادرم نمیتوانست به خاطر شغلش تهران را ترک کند. چندان هم از این صداها نمیترسید. من هم مثل او فکر میکردم. نمیدانم چرا از آژیرها نمیترسیدم. یا برایم عادی شده بود یا شاید مثل مردم جنگ زده درکی از جنگ نداشتم.
نترسبدن برادرم با من فرق داشت. برادرم در نوجوانی داوطلبانه به وصیت دوستش به جبهه رفته بود. برادرم تعریف میکرد دستور آمد: هنگامی که خر یا الاغ نباشد وظیفه شما است که خود را بر روی مینها بیاندازید و خط شکن شوید..میگفت بارها شاهد به هوا رفتن دست و پای دوستانش در هوا بوده است.
حاصل این جنگ کلی جانبازِ رها شده در آسایشگاه و شهیدان و مفقودین میباشد. از دست دادن مردهای خدایی. کلی هم منبع درآمد برای بعضی از خانوادههاشد. که به اسم عزیزانشان زندگیشان رونق گرفته است. نتیجه این جنگ صلح یا آتش بس یا تسلیم بود. ای کاش قبل از اینکه جنگ را شروع کنند صلح میکردند. تا بعد نگویند من این جام زهر را مینوشم. از خاطرات جنگ تحمیلی مردم ایران آنقدر خاطره دارند که اگر کتابها بنویسند باز هم کم است. بگذریم یادم رفت از چه میخواستم بگویم.
من و برادرم تصمیم گرفتیم در خانه بمانیم. با وساطت برادرم پدر به من اجازه داد در خانه بمانم. چند روز بعد برادرم از کار به خانه آمد. یک بچه گربه خیلی کوچک با خودآورد و گفت آن را در خیابان پیدا کرده و احتیاج به مراقبت دارد. گفت هم سرم گرم میشود هم این گربه بیچاره بزرگ میشود. من مراقبت از حیوانات را بلد نبودم. آن وقتها گوشی و اینترنت هم نبود. که با یک سرچ ساده کلی مطلب پیدا کنم.
در شیشه شیربچه به آن شیر میدادم. بچه گربه را به اصطلاح قدیمیها لاستیکی میکردم. یعنی همان پوشک آماده امروزی. ( در قدیم که پوشک نبود. مشماهایی برش خورده در آن کهنه مخصوص میگذاشتند و از هر دو طرف گره میزدند. که گاهی مادرها چنان گره میزدند؛ بعداز تعویض ،جای آن رو پای کودک میماند. و به اصطلاح میگفتند کودک را لاستیکی یا مشما میکنند. و امروز به آن پوشک بچه میگویند. البته هنوز هم در بازار موجود است.)
(پوشکهای آماده چسبدار امروزی گره ندارد و میزان ادرار زیادی را در خود حفظ میکند. )
برشی از بچهداری هم نوشتم.
شبها بچه گربه را در کارتون خالی کفش که کف آن پارچه گذاشته بودم؛ کنارم میخواباندم. روزها و شبها با بچه گربه دوران آژیر خطر و جنگ را سپری میکردیم. موهای سیاه و سفیدش بلندتر شده بود.پاهایش جون گرفته بود. عصرها دور از چشم پدرم در باغچه لم میداد. و شبها کنارم میخوابید.صبحها تاهرساعتی که من خواب بودم آن هم میخوابید.
پدرم از سفر برگشت و با برادرم دعوا کرد. گفت برایش هم بازی پیدا کردی؟ جای گربه که در خانه نیست. باید برود در طبیعت زندگی کند. البته من هم قصد نگهداری موقت آن را داشتم. حالا دیگر او کمی بزرگ شده بود و میتوانست خودش راه برود او را در کنار گربههای دیگر در خیابان گذاشتیم. جایش خالی که ببیند امروزه گربهها در پارکها و خانهها پادشاهی میکنند.
خاطرات گدشته بخاطرحضور آدمها برای من تلخ و شیرین است. اکنون پدر و برادرم حضور ندارند.
یادشان برایم شیرین است.
مریم سلیمانی