کودکیام را درخانهای قدیمی و ویلایی زندگی میکردیم. خانه در کوچهای بنبست بود. در میانه آن کوچهای فرعی و باریک بود.که به خیابان اصلی ختم میشد. نام کوچه “باغ شمالی” بود. حتا نامش هم دوست داشتم. بعدازظهرها در کوچه با بچههایِ همسایه بازی میکردم. پر از شور و شیطتت کودکانه بودم.
گاهی دوچرخه سواری میکردم. پسرِ همسایه میگفت: دوچرخه سواری برای پسرهاست. گاهی جلوی راهم را میگرفت. من حاضرجواب بودم. کلی باآن کلکل داشتم. در آخر باز باهم دوست بودیم.
سماورِ ذغالی کوچکی داشتم. با دسته های چوبی که از حاج خانوم همسایمون به خاطر یاد گرفتن نماز با سن کمی که داشتم؛ هدیه گرفتم. همسرش حاج آقا همیشه کچل بود. تا چشمش به من میافتاد میگفت: وایسا من ماشین تراشمو بیارم موهای طلاییتو بتراشم. من پا به فرار میزاشتم. به خواهش من بعضی از روزها مادرم گلیمی در حیاط روی تخت پهن میکرد. سماورِ کوچک را روشن میکرد. غلغل آب سماور طلایی مرا ذوق زده میکرد.
هرچند وقتی بزرگ شدم مادرم بدون اجازه من سماورم را به عمهام داده بود. اسباببازی برادرم را هم بخشیده بود. خدا رحم کرد که ما را نبخشیده بود. در کل مادرم بخشندهست. هنوزم همچنان هرکه را ببیند چیزی به او میبخشد.
من عاشق آن کوچه و همسایهها و دوستانم بودم. آقاسید اسباببازیفروش و حسین آقا سبزیفروشِِ، محله را دوست داشتم. حتا مهین دیوونه را هم دوست داشتم. البته بچه محلها اینطور صدایش میکردند. دختر قد بلند با تیپ پسرانه و موی بلوندبود. چشمانش لوچ بود. از هرکسی بخصوص دخترها خوشش نمیومد.خودش را پسر میدانست.وقتی میآمد تو کوچه همه بچهها فرار میکردن. یکروز من را دید بغل کرد. روی پله مغازه آقاسیدنشست. من را روی پایش گذاشت. من نترسیدم. آدامس بادکنی برام خرید. بعد گفت: حالا بادش کن. من اینکاروکردم. کلی ذوق کرد وخندید. تا قبل اون خنده مهین رو ندیده بودم. یک روز گلوی یکی از دخترها روگرفته بودخفهش میکرد. نمیدونم چرا. پسرای محل داد زدن: مهین ولش کن. ول کرد. از مردها حرفشنوی داشت.
عصرها پدرم برایم ژله درست میکرد.
پدرم مهربون و بچهدوست بود. برای شادی و راحتی ما هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد. اکنون دیگر پدرم را ندارم. در آن خانه زندگی نمیکنیم. اکنون کودک هم نیستم.
سالهاست از خانه قدیمی و حیاط و باغچه هایِ پر گل و درخت خبری نیست. به آپارتمان جابهجا شدیم.
روزی هوای کودکی به سرم زد. به محله قدیمی رفتم. ولی دیگر نه آقا سید بود و نه آن خانههایِ قدیمی و آدمهای قدیم. حسین آقا پیر شده بود. به سختی راه می رفت. کوچهِ خاطرات کودکیِ من خیلی کوتاه بود. ولی در خاطرات من کوچهِ بلندی ثبت شده بود. هرچه میدویدم بهانتهایش نمیرسیدم. فهمیدم قدمهای من کوچک بود.
بهتراست خاطراتِ شیرینِ گذشته در همان گذشته بماند. برگشتن به گذشته در زمانِ حال، شیرینی آن را از بین میبرد.
مریم سلیمانی